ماموریت در دوبی
نوشته : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند. رابین مور ( ۲۰۰۸ – ۱۹۲۵) نویسنده آمریکایی مأموریت در دوبی از روزنامه نگاران حرفه ای و صاحب نظر رسانه های همگانی بود، اما به نظر میرسد که تخصص اصلی او نگارش کتابهای افشاگرانه و جنجال برانگیزی بوده است که چاشنی تمامی آنها را دسیسه چینی ها و توطئه های پشت پرده آمریکا و شرکایش در مناطق مختلف جهان تشکیل می دهد. او با کنار هم نهادن پرونده رویدادها و حوادث مستند و بهره گیری از اطلاعات شخصی و حرفه ای، خواننده آثار خود را در متن این حوادث قرار میدهد که مأموریت در دوبی نمونه ای برجسته از شیوه کار این نویسنده است. از رابین مور آثار دیگری چون محاکمه نظامی، ارتباط فرانسوی و کلاه سبزها که دستمایه تهیه فیلمهای سینمایی پرفروش قرار گرفته اند به چاپ رسیده و به زبانهای مختلف ترجمه و منتشر شده است. امید آنکه مطالعه ترجمه این اثر خواننده کنجکاو و جستجوگر را در خلال ماجراهای داستان گونه آن با گوشه هایی از آنچه که در پس پرده طی دهه های اخیر بر ایران و منطقه خلیج فارس گذشته است تا حدودی آشنا سازد که اگر چنین شود مترجم پاداش واقعی خود را به دست آورده است.
رمان بلند ماموریت در دوبی را در پلاک ۵۲ با هم می خوانیم:
قسمت اول
فیتز در ساعت ده بامداد جلسه روزانه افسران اطلاعاتی سفارت آمریکا در تهران را ترک کرد و بعد از خروج از ساختمان سفارت مستقیما راه خیابان روزولت را در پیش گرفت. این همان خیابانی است که به افتخار فرانکلین روزولت رئیس جمهوری آمریکا در جنگ دوم جهانی نامگذاری شده است.
مقصد آنروز فیتز منطقه بازار تهران بود. او تصمیم داشت فاصله سفارت آمریکا تا بازار را پیاده طی کند. فیتز از قدم زدن در خیابانهای تهران لذت می برد. بعد از بیست سال خدمت در حرفه دشوار نظامی گری در جاهایی چون کره و ویتنام اینک فیتز از اینکه به ماموریت تهران اعزام شده بود از هر جهت احساس رضایت می کرد. اصولا خیابانهای تهران برای بیگانگانی که به هر دلیل گذارشان به این شهر می افتد به منزله بازار مکارهای از کالاهای رنگارنگ است.
فیتز همچنین می دانست که تهران مرکز شناخته شده ای برای تغییر و تبدیل اوراق هویت و تهیه گذرنامه های جعلی برای دیپلماتهایی است که با اسامی و عناوین ساختگی میان پایتخت های عربی و اسرائیل پیوسته در رفت و آمد بودند.
با اینهمه در نظر مامور اطلاعاتی کارکشته ای چون فیتز تهران و خیابان هایش معنا و مفهوم دیگری داشت. در نظر او تهران کانون انواع دسیسه ها و توطئه چینی های سیاسی بود. شهری که به خاطر قرار گرفتن بر سر راه خاورمیانه به شرق آسیا همواره نقش حساسی را در ایجاد ارتباطهای پنهانی به ویژه میان اعراب و اسرائیلی ها ایفا می کرد.
فیتز همچنین می دانست که تهران مرکز شناخته شده ای برای تغییر و تبدیل اوراق هویت و تهیه گذرنامه های جعلی برای دیپلماتهایی است که با اسامی و عناوین ساختگی میان پایتخت های عربی و اسرائیل پیوسته در رفت و آمد بودند. فیتز با رسیدن به تقاطع خیابان روزولت و شاهرضا به راست پیچید و بعد از چند دقیقه راهپیمایی با رسیدن به میدان فردوسی به سمت جنوب میدان براه افتاد. او به هنگام عبور از برابر مغازه های فرش فروشی خیابان فردوسی با ولع عجیبی قالیها و قالیچه های نفیس و خوش نقش و نگار ایرانی را ورانداز می کرد و در دل به آنهمه هنر و ظرافت آفرین می گفت.
آرزوی فیتز آن بود که بعد از سروسامان گرفتن در تهران بتواند خانه اش را با چند تخته از آن قالیها و قالیچه ها تزئین دهد اما برای یک مامور اطلاعاتی خانه بدوش آرزوی داشتن خانه و کاشانه سرابی بیش نبود. فیتز پیش از آن نیز در سفری به تبریز و دیدار از کارگاههای قالیبافی با طرز بافت و طراحی قالی های ایرانی آشنا شده بود و از میزان رنج و زحمت قالیبافان در بافت آن قالیها و قالیچه های دلفریب به خوبی آگاهی داشت.
فیتز برغم احساس تاسف از وضع زندگی نابسامانش، با دربدری و خانه بدوشی خو گرفته بود و به عنوان یک افسر اطلاعاتی هرگز به خود اجازه نمیداد تا تحت تاثیر خواسته ها و احساسات شخصی از انجام وظیفه اصلی خویش در منطقه حساس خاورمیانه غفلت بورزد. در حقیقت او تمام زندگی خود را وقف خدمت به منافع کشورش در نقاط مختلف جهان کرده بود. نداشتن خانه و کاشانه از جهتی برای فیتز امتیاز بزرگی به شمار میرفت چه او میتوانست برخلاف دیگر ماموران اطلاعاتی بدون دغدغه خاطر برای جمع آوری اطلاعات به هر نقطه جهان سفر کند.
امتیاز دیگر فیتز آن بود که با زیر پا نهادن سلیقه و تمایلات شخصی، چشم و گوش بسته و بدون چون و چرا اوامر مقام های مافوق خود را اجرا می کرد اما او تنها در یک مورد و آنهم بر سر نحوه تنظیم سیاست آمریکا در خاورمیانه عربی و نقش آن کشور در اختلافات میان اعراب و اسرائیل با سفیر آمریکا در تهران اختلاف نظر داشت.
این اختلاف نظرها بیشتر ناشی از تجربه های گذشته فیتز در منطقه خاورمیانه بود. او چندین سال از عمر خدمت اطلاعاتی خود را در کشورهای مصر، سوریه، عراق، اردن و شیخ نشین های منطقه خلیج فارس گذرانده بود و به تجربه دریافته بود که سیاست های خاورمیانه ای آمریکا به صورت غیرقابل قبولی در جهت حمایت از اسرائیل و ضدیت با اعراب تنظیم شده است.
او همچنین عقیده داشت که دیپلماسی آمریکا با حمایت یک جانبه از اسرائیل به مخدوش شدن چهره اعراب در مطبوعات و دیگر رسانه های همگانی آمریکا منجر شده و افکار عمومی آمریکائیان را در داوری نسبت به مسئله اختلافات اعراب و اسرائیل به اشتباه کشانده است. از جهت دیگر فیتز طی دوران خدمتش در کشورهای منطقه خاورمیانه زبان عبری و عربی را به خوبی فرا گرفته بود و با بهره گیری از همین امتیازها بهتر از هر آمریکائی دیگری میتوانست بدون واسطه با یهودیان و عربها ارتباط برقرار کند و از عمق مصیبت هائی که بر اثر جنگ و کشمکش های مسلحانه به اعراب و حتی یهودیان وارد شده بود آگاهی یابد.
او عازم محلی بود که به عنوان بزرگترین مرکز تجارتی سرپوشیده ایران از قرنها پیش شهرتی عالمگیر کسب کرده بود… بازار پرغوغای شهر تهران!
او از اینکه مشاهده می کرد در میان هیئت حاکمه آمریکا کسی گوشش به حرف اعراب شنوا نیست متاسف بود اما به عنوان یک مامور اطلاعاتی با تجربه اجازه نمیداد مکنونات قلبی اش در این مورد نزد کسی فاش شود. نام خانوادگی این مامور اطلاعاتی، لود بود و به سبب شباهتی که نام خانوادگی وی با نام فرودگاه بین المللی تل آویو داشت اغلب اطرافیان و همکارانش در سفارت آمریکا او را فردی یهودی تبار میشناختند. البته این شهرت کاذب از جهتی برای فیتز نوعی سپر حفاظتی محسوب می شد اما در واقع فیتز لود فرزند نامشروع یکی از خانواده های متعصب مسیحی از ناحیه غرب میانه آمریکا بود. خود او نیز از این واقعیت به خوبی آگاهی داشت.
فیتز لود از میدان توپخانه به طرف خیابان ناصرخسرو سرازیر شد و راه بازار در انتهای این خیابان را در پیش گرفت. او عازم محلی بود که به عنوان بزرگترین مرکز تجارتی سرپوشیده ایران از قرنها پیش شهرتی عالمگیر کسب کرده بود… بازار پرغوغای شهر تهران! فیتز از مدخل راسته بازار بزرگ زرگرها که تقریبا روبروی خیابان ناصرخسرو قرار داشت پا به زیر سقف بلند بازار گذاشت و یکراست به سوی میعادگاه اطلاعاتی خود براه افتاد.
در اینسو و آنسوی بازار زرگرها ویترین مغازه های طلا و جواهر فروشی که سنگهای فیروزه معروف ایران در آنها جلوه خاصی داشت به فیتز چشمک میزدند. تا چشم کار میکرد مغازه های زرگری بود و انبوه مشتریان مشتاقی که برای خرید زینت آلات به مغازه ها وارد یا از آنها خارج میشدند. فیتز با رسیدن به مقابل یکی از همین مغازه ها متوقف شد. بر شیشه ویترین مغازه تابلو خرید وفروش سکه خودنمایی می کرد.
مغازه دار در میان چارچوب ورودی مغازه ایستاده بود و با عبارتهای وسوسه انگیزی رهگذران را برای خرید جواهرات به درون مغازه خود دعوت می کرد. مغازه دار تا چشمش به فیتز افتاد لبخندی زد و با زبان انگلیسی نسبتا روانی سر صحبت را با او باز کرد:
« خواهش می کنم تشریف بیاورید داخل مغازه و از کلکسیون سکه های کمیاب ما دیدن کنید. بیشتر مشتریان ما آمریکایی هستند. سکه و طلا بیمه کننده پول توی جیب من و شما است و بهترین وسیله جبران تورم است!»
فیتز که گمشده خود را پیدا کرده بود نظری به سرتاپای مغازه دار انداخت و لبخندزنان پاسخ داد:
«خیلی عجیب است که انسان از زبان یک کاسب بازاری کلمه تورم را بشنود… شما این چیزها را در کجا یاد گرفته اید ؟» مغازه دار به جای دادن پاسخ سکه درشتی را که در دست داشت مقابل فیتز گرفت و در یک چشم بر هم زدن آنرا کف دست او گذاشت.
فیتز لحظاتی خیره خیره سکه را ورانداز کرد. سکه ای که مرد طلافروش کف دست فیتز گذاشته بود نوعی سکه معروف به منلیک متعلق به کشور حبشه بود و تاریخ ضرب آن به سال ۱۸۹۹ می رسید. بر یک سوی سکه تصویر (منلیک دوم) امپراطور قدیم حبشه و برسوی دیگر آن نقش شیر یهودا به چشم می خورد. این سکه در اصل نوعی اسم رمز و کارت شناسایی برای مرد طلا فروش بازار تهران محسوب می شد. او در شبکه اطلاعاتی موسوم به (هاسیان) نقش مهمی در جمع آوری و انتقال اطلاعات به فیتز بازی می کرد و همان کسی بود که آنروز فیتز برای دیدارش به بازار تهران رفته بود. فیتز پس از کسب اطمینان از هویت عامل اطلاعاتی قرینه سکه منلیک را از جیب خود در آورد و متقابلا آنرا مقابل چشم مرد طلافروش گرفت:
«خوب بگو بینم وعده گاه ما کجاست ؟»
مرد طلافروش سکه منلیک خود را از فیتز پس گرفت و بعد در حالیکه با دست به مغازه ای در آنطرف بازار اشاره می کرد گفت:
«در زیرزمین آن مغازه»
فیتز به دنبال مرد طلافروش در امتداد بازار زرگرها به راه افتاد. لحظاتی بعد آنها وارد یک مغازه جواهر فروشی شدند. داخل مغازه از انبوه مشتریان زن و مرد موج میزد. فیتز و مرد طلافروش که بهتر است حالا از او با نام عامل اطلاعاتی (هاسیان) یاد کنیم بی آنکه توجه مشتریان را برانگیزند از یک پلکان مارپیچ در انتهای مغازه پایین رفتند.
در زیرزمین نیمه تاریک مغازه جواهر فروشی مردی عینکی و میان سال با موهایی خاکستری و ریشی انبوه پشت میزی نشسته بود. مرد سرو وضع مناسبی نداشت. او همینکه چشمش به فیتز و مرد همراه او افتاد با اشاره دست آنها را دعوت به نشستن کرد. فیتز به محض نشستن روی صندلی سکه منلیک خود را از جیب بیرون آورد و آنرا روی میز مقابل مرد عینکی قرار داد. پس از آن فیتز یک مداد و دفتر یادداشت به دست گرفت و لبخند زنان سر صحبت را با مرد عینکی باز کرد:
«من حالا آماده شنیدن خبرهای خوب شما هستم.»
منظورت این است که شاه قصد دارد جزایری را که در حال حاضر تحت حمایت انگلیس است بزور تصاحب کند ؟
مرد عینکی صدایی صاف کرد و پاسخ داد:
«و منهم امیدوارم که شما قدر و ارزش خبرهای خوب ما را بدانید!»
فیتز با شنیدن لحن کنایه آمیز مرد عینکی که بوی آزمندی از آن به مشام میرسید با دست اشاره به جیب کت خود کرد و گفت:
« التبه میزان قدرشناسی من بستگی به ارزش و اهمیت اطلاعاتی دارد که سرویس هاسیان به من می دهد.»
در همین حال فیتز پاکت قهوه ای رنگی از جیبش بیرون آورد و آنرا روی میز گذاشت و گفت:
« در مقابل دریافت هر فقره اطلاعات دست اول و مفید یک اسکناس درشت داخل این پاک قرار خواهد گرفت.»
مرد عینکی که از شیندن پیشنهاد فیتز ذوق زده شده بود بدون مقدمه چینی شروع به صحبت کرد:
«شاهنشاه موافقت کرده اند که از هفته آینده همه ماهه حدود پنجاه درصد به حجم کمک های تسلیحاتی ایران به کردهای شورشی عراق افزوده شود»
فیتز لبخند استهزا آمیزی زد و گفت:
«این خبر چندان تازه نیست. ما از همان وقتی که شاه برای دریافت کمک نظامی بیشتر از آمریکا با سفارت تماس گرفت از موضوع اطلاع پیدا کردیم!»
فیتز هنگام بیان این مطلب یک قطعه اسکناس یک هزارریالی که معادل پانزده دلار آمریکایی ارزش داشت داخل پاکت قهوه ای گذاشت و برای شنیدن خبرهای مهمتر چشم به دهان عامل اطلاعاتی (هاسیان) دوخت.
« خبر دیگر اینست که می گویند شاه برای افزایش قیمت نفت حتی بیش از میزانی که در مذاکرات نفتی سال ۱۹۶۳ روی آن توافق شده به شدت تحت فشار قرار گرفته است».
خطوط چهره فیتز حاکی از بیتابی و احساس نارضایتی شدید او نسبت به مرد عینکی بود گفت:
«من از شما به عنوان یکی از عوامل فعال سرویس اطلاعاتی(هاسیان) بیش از اینها انتظار دارم.»
مرد عینکی از شنیدن لحن گلایه آمیز فیتز لبخندی زد و بعد از یک مکث کوتاه اطلاعات مورد علاقه فیتز را که جملگی به مسائل خاورمیانه عربی مربوط میشد مانند سیل بیرون ریخت ؛ به موازات صحبت های مرد عینکی اسکناس های یک هزارریالی نیز یکی پس از دیگری توسط فیتز در درون پاکت قهوه ای جای می گرفت.
واکنش سخاوتمندانه فیتز حکایت از احساس رضایت خاطر او از دریافت چنان اطلاعاتی داشت. مرد عینکی که متقابلا از مشاهده دست و دلبازی فیتز به شوق آمده بود بی وقفه به صحبت هایش ادامه می داد:
« طبق اطلاعات واصله عملیات اکتشاف نفت در آبهای ساحلی امارات متصالح عمان و به خوبی در حال پیشرفت است. به علاوه ما از طریق بعضی کارکنان شرکت های نفتی که برای گذراندن تعطیلات به بیروت می آیند خبردار شده ایم که چند میدان بزرگ نفتی در آبهای ساحلی جزیره ابوموسی کشف شده است».
فیتز قصد مطرح کردن سئوالی را داشت اما مرد عینکی او را دعوت به سکوت کرد و ادامه داد:
«نکته مهم در این گزارش آنست که شاه قصد دارد با توسل به زور جزایر تنب بزرگ و کوچک را که در مالکیت شیخ نشین کجمره است تصرف کند و در آنها به ایجاد پایگاههای نظامی بپردازد. »
« منظورت این است که شاه قصد دارد جزایری را که در حال حاضر تحت حمایت انگلیس است بزور تصاحب کند ؟»
« بله – چون نیروهای انگلیس در آینده نزدیک منطقه خلیج فارس را ترک خواهند کرد و شیوخ امارات متصالح حداکثر تا سال ۱۹۷۱ پس از کسب خودمختاری از حمایت نظامی انگلیس محروم خواهند شد و همزمان با خروج نیروهای انگلیسی شاه اقدام به تصرف جزایر تنب و ابوموسی خواهد کرد»
فیتز به نشانه تائید صحبت های مرد عینکی مرتب سر خود را تکان می داد. از نظر فیتز چنان اطلاعاتی می توانست در دراز مدت برای برنامه ریزیهای منطقه ای وزارت خارجه آمریکا مفید واقع شود. فیتز یک قطعه اسکناس یک هزارریالی دیگر در داخل پاکت جای داد اما اقدام فیتز این بار واکنش خشم آلود مرد عینکی روبرو شد:
«برای چنین خبر مهمی یک هزارریال خیلی کم است. شما گاهی ارزش خبرها را تشخیص نمی دهید!!»
« ولی ارزش این خبر چندان زیاد نیست!»
«پس به این ترتیب ناچارم از دادن آخرین خبرهایی که در اختیار دارم خودداری کنم. گرچه خبر مورد نظر از آنچه که تاکنون به شما گفته ام مهمتر است»
فیتز شانه ای بالا انداخت و گفت:
« اگر سرویس اطلاعاتی (هاسیان) مرا به عنوان یک مشتری خوب می شناسد از دادن خبرهای درجه یک به من مضایقه نمی کند.»
« مشروط بر آنکه قدر خبرها را بدانید… منابع بسیار موثق به ما اطلاع داده اند که گفتگوهایی برای کشیدن خط لوله گاز میان ایران و اسرائیل در جریان است. عوامل ما بر حسب اتفاق به این خبر دست یافته اند»
شنیدن نام اسرائیل توجه فیتز را برانگیخت چه او به تجربه دریافته بود هر جا که پای اسرائیل به میان کشیده شود حوادث مهمی به دنبال خواهد داشت به ویژه آنکه در آن وقت از سال یعنی در ماه می بحران موجود در مناسبات میان اسرائیل و سه همسایه عربش یعنی مصر – اردن و سوریه به شدت رو به وخامت پیش می رفت. فیتز با دریافت این خبر از کیف پول خود ده قطعه اسکناس یک هزارریالی بیرون آورد و آنها را مقابل مرد عینکی گرفت:
« مقدار سهم تو از این اسکناس ها بستگی به ارزش بقیه خبرهای تو دارد. سعی کن دست اول هایش را به من بدهی!»
چشمان مرد عینکی از شادی برق زد:
« ولی اگر تو تصمیم بگیری که صحت خبرهای مرا نپذیری در آنصورت تکلیف حق الزحمه من چه خواهد شد ؟»
« خیالت راحت باشد. من همیشه آدم منصفی بوده ام و بعد از این هم همینطور خواهم بود. بنابراین دلیلی برای نگرانی تو وجود ندارد.»
«دلیل نگرانی من اینست که افراد دیگری قبلا نسبت به صحت این خبر ابراز تردیده کرده اند ولی من صددرصد به موثق بودن آن اطمینان دارم»
« در اینصورت میتوانی آنرا برای من باز گو کنی.»
« بسیار خوب. این خبر حاکی از آنست که اسرائیل قصد دارد ظرف ده روز آینده دست به یک حمله برق آسا علیه مصر – اردن – عراق و سوریه بزند. اسرائیل در این حمله از اصل غافلگیری استفاده خواهد کرد»
« گفتی قرار است این حمله ظرف ده روز آینده صورت گیرد؟؟»
« حتی شاید هم زودتر. به هر صورت حمله در روزهای اول ماه ژوئن انجام خواهد شد.»
ولی مثل اینکه گفتی قبلا هم این اطلاعات را به کسان دیگری فروخته ای ؟ در اینصورت ممکن است اعراب با شنیدن این خبر خود را برای مقابله با اسرائیل آماده کرده باشند ؟»
زهر خندی بر لبان مرد عینکی نقش بست .
« ولی همانطور که گفتم هیچکس این خبر را باور نکرده است. عرب ها فقط خبرهائی را که با مذاقشان سازگار باشد دوست دارند اما شکی نیست که انتخاب زمان شروع حمله در دست اسرائیلی هاست»
« من برعکس دیگران این خبر را باور می کنم.»
فیتز این را گفت و هر ده قطعه اسکناس یک هزارریالی را که در دست داشت به درون پاکت قهوه ای رنگ فرو برد. و زیر لب زمزمه کرد:
« آیا لژیونهای ارتش اردن که به وسیله خود من آموزش دیده اند خواهند توانست در برابر حمله نیروهای مجهز اسرائیلی تاب بیاورند؟»
فیتز آهی کشید و ادامه داد:
« اعراب هرگز نباید پیش از سازمان دادن کامل نیروهایشان تن به جنگ با اسرائیل بدهند.»
فیتز برای ترک جلسه از جا برخاست. او موقع خداخافظی مرد عینکی را مخاطب قرار داد و گفت:
« سعی کن جزئیات بیشتری درباره اخبار جنگ قریب الوقوع اعراب و اسرائیل برایم تهیه کنی.»
مرد عینکی از اینکه می دید صحت گزارش او مورد تایید فیتز قرار گرفته است از خوشحالی در پوست نمی گنجید.
« برای من داشتن مشتریانی نظیر شما واقعا مایه خوشوقتی است و باید اعتراف کنم شما اولین کسی هستید که امکان وقوع حمله اسرائیل علیه اعراب را باور کرده اید.»
از شنیدن چرب زبانی های مرد عینکی لبخند معنی داری بر لبان فیتز نقش بست:
«مسئله مهم اینست که بتوانم صحت این خبر را به آقای سفیر هم بقبولانم»
… چند دقیقه بعد فیتز از همان راهی که آمده بود راه خروج از محوطه شلوغ و پر ازدحام بازار را در پیش گرفت. خیابان های اطراف بازار هم از نظر شلوغی و درهم ریختگی وضع ترافیک دست کمی از زیر سقف های طولانی بازار نداشت. فیتز برای پیدا کردن تاکسی خود را به نقطه نسبتا خلوتی رساند و به اولین تاکسی که جلوی پای او توقف کرد سوار شد.
او نشانی کلوب ایران و فرانسه را به راننده تاکسی داد و روی صندلی عقب تاکسی در کنار دو خانم چادر بسر ایرانی قرار گرفت. ظاهر امر نشان میداد که خانم های چادر به سر از خرید به خانه باز می گشتند. برای فیتز با آن جثه درشت نشستن بر صندلی تنگ و کوچک عقب تاکسی آنهم در کنار دو مسافری که چندین ساک و بسته همراه داشتند کاری بس دشوار و جانکاه بود اما او پس از چند سال زندگی در تهران با وضع تاکسیرانی در این شهر در هم و برهم خو گرفته بود و شکوه و شکایتی نمی کرد.