نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث چهار دهه اخیر منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
قسمت بیست و دوم
سرهنگ ناظم که از شنیدن وعده پول هنگفت ذوق زده شده بود صندلیش را کمی جلوتر کشید و گفت:
«به نظر من تو از هر جهت برای اجرای چنین ماموریتی شایستگی داری. اما چه کمکی از دست من ساخته است ؟
فیتز بدون معطلی جواب داد:
« من على الحساب سه – چهار هزار دلار برای خرید مقداری اسلحه که برای مبارزان ضد کمونیست ظفار مورد نیاز است به تو می پردازم. این کار باید در نهایت اختفا صورت گیرد تا مغایرتی با قوانین تحریم ارسال اسلحه به منطقه که از طرف دولت آمریکا وضع شده پیدا نکند. یکی از سلاح های مورد نیاز فوری من توپ های ام – ۲۴ است که گویا ظرف همین چند روز اخیر مقادیری به شما تحویل شده.»
سرهنگ ناظم که حسابی جا خورده بود خشمگینانه پرسید:
«ولی تو از کجا از این مسئله آگاه شدی ؟»
اما بلافاصله لحن خود را تغییر داد و گفت:
«معذرت می خواهم فیتز… فراموش کرده بودم که تو همچنان در خفا با سفارت همکاری داری!»
« درست حدس زدی. حالا باید هر چه زودتر ده قبضه توپ ام ۲۴ با تمام متعلقات مجهز به صدا خفه کن برای من تهیه کنی. ضمنا مایلم مهمات این توپ ها از نوع نیتروگانیدین بدون دود باشد. یک قبضه مسلسل کالیبر ۵۰ و دو قبضه مسلسل کالیبر ۳۰ و به قدر کافی مهمات هم مورد نیاز من است و در هر کجای ایران که صلاح بدانی این سلاح ها را از تو تحویل خواهم گرفت.»
سرهنگ ناظم لحظه ای به فکر فرو رفت:
«خوب از بابت این همه اسلحه و مهمات چه قدر پول حاضری بپردای ؟»
فیتز که به خوبی می دانست این سلاح ها رایگان در اختیار کردهای عراقی قرار می گیرد شانه ای بالا انداخت و گفت: «هر قدر که تو بخواهی، اما نظرت با سه هزار دلار چیست ؟ »
لبخندی بر لبان سرهنگ ناظم نقش بست:
«چهار هزار دلار با صرفه تر است هر چند که من این کار را صرفا به خاطر دوستی با تو انجام می دهم.»
فیتز که از شنیدن پاسخ مساعد ناظم به وجد آمده بود پرسید:
«چه طور است سلاح ها را همین امشب در تهران به من تحویل دهی؟»
سرهنگ ناظم با نگرانی جواب داد:
«نه…نه… چنین چیزی اصلا ممکن نیست چون من سلاح های دریافتی از آمریکا را مستقیما برای کردهای شورشی عراق می فرستم.»
چنین چیزی اصلا ممکن نیست چون من سلاح های دریافتی از آمریکا را مستقیما برای کردهای شورشی عراق می فرستم.
« پس هر طور که خودت صلاح بدانی.»
«درباره نحوه پرداخت پول ها نظرت چیست ؟»
« دو هزار دلار بعد از تعیین تاریخ و محل تحویل سلاح ها و دو هزار دلار باقیمانده هم بعد از آنکه سلاح ها در اختیار من قرار بگیرد مشروط بر آنکه کار تحویل و تحول تا فردا شب تمام شود.»
فیتز این را گفت و لیوان مشروب خود را به سلامتی سرهنگ ناظم بالا انداخت. بعد از لحظه ای سکوت سرهنگ ناظم شروع به صحبت کرد:
«تو به بهانه خرید چند تخته قالی با اتومبیل عازم تبریز می شوی. وعده ملاقات ما مقابل مسجد کبود (The Blue mosque) در خیابان پهلوی تبریز ساعت شش بعداز ظهر فردا. از آنجا به اتفاق راهی یکی از نقاط تدارکاتی کردها در مرز ایران و عراق خواهیم شد.»
فیتز که ظاهرا از شنیدن پیشنهاد سرهنگ ناظم غافلگیر شده بود زبان به اعتراض گشود:
«ولی جناب سرهنگ از تهران تا تبریز حدود ۷۰۰ کیلومتر راه است و به علاوه من هنوز کامیونی برای حمل سلاح ها خریداری نکرده ام.» لبخند شیطنت باری بر لبان سرهنگ ناظم آشکار شد:
«خیالت از بابت کامیون هم راحت باشد. من یکی از کامیون های آمریکایی مخصوص حمل سلاح را که متعلق به ارتش خودمان است به قیمت ارزان یعنی دوهزار دلار به تو می فروشم.»
فیتز شادمانه با پیشنهاد سرهنگ ناظم موافقت کرد. هنگام صرف ناهار فیتز با شرح داستان هایی ساختگی از قدرت و قابلیت دستگاه های اطلاعاتی آمریکا در مناطق خلیج فارس چنان سرهنگ ناظم را مسحور کرده بود که سرهنگ ایرانی همان جا موافقت کرد در ساعت ۶ بعد از ظهر در محل پارکینگ هتل دربند کامیون ارتشی را به فیتز تحویل دهد. هنگامی که در ساعت ۳ بعد از ظهر سرهنگ ناظم با بدرقه فیتز سوار اتومبیلی ارتشی خود می شد، به اندازه دو هزار دلار پولدارتر از زمان پیش از ملاقات با فیتز شده بود و از این که چهار هزار دلار انتظارش را می کشید سر از پا نمی شناخت. بعد از رفتن سرهنگ ناظم، فیتز هم برای رفتن به آپارتمانش از رستوران کلوب فرانسه خارج شد اما هنوز پا از آستانه در بیرون نگذاشته بود که خدمتکار کلوپ خود را به او رساند و به او پیغام داد که کسی می خواهد تلفنی با او صحبت کند. فیتز شتابان خود را به کابین تلفن رستوران رساند. کسی که فیتز را پای تلفن خواسته بود کسی جز لیلا اسمیت نبود: «فیتز… من از بیرون سفارت با تو صحبت می کنم. قضیه اوراق و مدارک تو وضع سفارت را حسابی به هم ریخته و شخص سفیر را بی نهایت عصبانی کرده است.»
«تو دقیقا از کجا با من صحبت می کنی؟»
«از این بابت نگران نباش. من الان در مرکز صنایع دستی هستم که چند خیابان پایین تر از سفارت آمریکاست.»
«هر چه زودتر خودت را به من برسان. از بابت اوراق و مدارک من هم خیالت کاملا آسوده باشد. آن ها را در اولین فرصت از بانک می گیرم و تحویل مقامات سفارت میدهم. البته به وسیله تو.»
فیتز این را گفت و گوشی را پایین گذاشت. دقایقی بعد از این مکالمه کوتاه تلفنی سر و کله لیلا اسمیت در آستانه در ورودی رستوران پیدا شد. فیتز او را به کنار میزی در گوشه ای از رستوران کشاند و قبل از آنکه لیلا اسمیت فرصت حرف زدن پیدا کند پرسید:
«چه مسئله مهمی باعث شد که با من تماس بگیری؟»
و لیلا اسمیت در پاسخ فیتز در حالی که سعی می کرد صدایش را کس دیگری نشنود جواب داد:
« سفیر آمریکا دستور داده تا قبل از تحویل کلیه اوراق و مدارک، تو را زیر نظر بگیرند.»
« اگر اینطور باشد حتما آنهابا ضبط مکالمه تلفنی من و تو می دانند که در این لحظه تو پیش من هستی؟»
« یعنی من مرتکب کار اشتباهی شدم ؟ »
تو باید بدانی که تهران مرکز همه توطئه ها و دسیسه چینی ها در خاورمیانه است!
«بله، تقریبا ولی این اشتباه نتیجه کم تجربگی است. مگر پدرت به تو نگفته که در سفارت همه افراد چهار چشمی مواظب اعمال یکدیگر هستند؟»
« ولی من تا این حد با این وضع آشنایی نداشتم.»
« حتی از این هم بالاتر! تو باید بدانی که تهران مرکز همه توطئه ها و دسیسه چینی ها در خاورمیانه است. به هر صورت حالا که قصد کمک به من را داری باید خوب حواست را جمع کنی. آنچه مسلم است من کاری برخلاف منافع آمریکا انجام نخواهم داد ولی برای انجام یک ماموریت پول سازی تجارتی ناچارم اوراق و مدارک هویت خود را برای دوسه روز نزد خودم نگهدارم.»
« من هم در هر صورت آماده کمک به تو هستم چون آنها در حق تو خیلی نامردی کردند.»
« از این بابت ناراحت نباش در مورد آن اوراق باید بگویم که آنها هم اکنون در آپارتمان من است و بدون شک همین حالا چند مامور مخفی سفارت آپارتمان را زیر نظر گرفته اند. من ناچارم سری به آپارتمانم بزنم و بعد سر آنها را یک جوری به طاق بکوبم.»
« می توانی امشب را در آپارتمان من بگذرانی.»
« به احتمال زیاد آپارتمان تو هم تحت نظر است. ضمنا آنها نباید زیاد نسبت به تو مشکوک شوند. رفتار من هم باید طوری باشد که مسئولان سفارت احساس بدبینی نکنند چون در آینده من باز هم به همکاری آنها نیاز خواهم داشت. اوراق و مدارک سیاسی حداکثر تا روز جمعه نزد من خواهند ماند.»
حدود نیم ساعت بعد فیتز لود، لیلا اسمیت را تا در خروجی کلوپ فرانسه بدرقه کرد و از این که نمی توانست به دلایل امنیتی او را تا خانه اش همراهی کند از او پوزش خواست. آنها با هم قرار گذاشته بودند تا روز پنجشنبه آینده در هتل ناز بندرعباس با هم دیدار کنند.
چند دقیقه پس از رفتن لیلا اسمیت فیتز با یک تاکسی خود را به آپارتمانش در نقطه ای شلوغ در مرکز تهران که فاصله زیادی با بازار نداشت رساند. برای فیتز زیر نظر قرار داشتن لیلا اسمیت حائز اهمیت چندانی نبود. او بعد از ورود به آپارتمان یکراست بطرف گاو صندوقی رفت که خودش با مهارت در دیوار یکی از اتاق ها جاسازی کرده بود. فیتز اوراق و مدارک شناسایی خود را از درون گاو صندوق برداشت و آنها را در جیب کتش جای داد.
پس از آن نوبت به جمع آوری وسائل سفر و بستن جامه دان سفری رسید که فیتز با حداکثر سرعت ممکن آن را به پایان رساند. فیتز دلارهایی را که در اختیار داشت در جیب های مختلف لباسش جاسازی کرد زیرا او به عنوان یک مامور با تجربه اطلاعاتی می دانست که انباشتن تمامی نقدنیگی یک مسافر در یک جا کار عاقلانه ای نیست. بعد از اتمام این کارها فیتز پشت میز کارش نشست و یک پاکت ممهور به مهر رسمی سفارت را از کشوی میز بیرون آورد.
فیتز بسرعت روی پاکت این عبارت را نوشت ” گیرنده خانم لیلا اسمیت – سفارت آمریکا – تهران ، ارسالی- سرهنگ بازنشسته فیتزلود » فیتز بعد از قراردادن چند برگ کاغذ سفید درون پاکت در آن را بست و برای ترک آپارتمان آماده شد.