استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت سی و سوم
جان استکس به نشانه مخالفت با نظرات فیتز خود را وارد بحث کرد:
«من با نظر تو مخالفم چون شناخت بیشتری نسبت به روحیه اعراب دارم. به گمان من وارد کردن اعراب به قبول این سرمایه گذاری کار چندان دشواری نیست و فقط کافی است که تو هم در این امر با ما همکاری کنی.»
تورن ول که از شنیدن گفته های جان استکس احساس رضایت می کرد گفت:
«منافع سرشاری در این کار نهفته است. خانواده خود من با یک سرمایه گذاری چند میلیون دلاری در خرید به موقع چند روزنامه و شبکه تلویزیونی نیمه ورشکسته سود هنگفتی به دست آوردند. و البته اگر در تحقق این هدف به ما کمک کنی سهمی از سود حاصله نصیب تو خواهد شد.»
آنچه گذشت: ماموریت در دوبی – قسمت سی و دوم
فیتز رفته رفته در برابر پافشاری تورن ول و جان استکس تسلیم می شد:
«خدا کند نتیجه کار مطابق پیش بینی های شما باشد. ولی به نظر من دلیل عمده شکست های پی در پی اعراب از اسرائیل تفرقه ریشه داری است که میان آنها وجود دارد. برادر کشی، رقیب کشی و شاه کشی خصلت مشخصه اعراب است و اغلب حکام عرب با حوادثی خونین از صحنه قدرت حذف می شوند. حتی ملک فیصل هم ممکن است سرانجام روزی حکومتش واژگون شود یا به دست یکی از نزدیکترین کسانش به قتل برسد.[i]»
استکس با دستپاچگی پرسید:
« ولی به رغم همه این ها آیا تو حاضر به همکاری هستی یا نه… چون حضور تورن ول در اینجا نتیجه گفتگوهایی است که من و تو چند هفته قبل با هم داشتیم.»
تورن ول به نشانه تصدیق گفته های استکس سرش را تکان داد و فیتز بار دیگر شروع به صحبت کرد:
« ما باید ظرف چند روز آینده یعنی همزمان با دیداری که قرار است شیخ حمد با شیخ زائد به عمل آورد دست به کار شویم. ملاقات با دو حکمران عرب در نقطه شروع مناسبی برای نقشه های ماست.»
جان استکس و تورن ول هر دو از شنیدن خبر ملاقات شیخ حمد و شیخ زاید عمیقا ابراز خوشحالی کردند زیرا در نقشه عملیاتی آنها نام شیخ زاید حاکم ابوظبی در راس فهرست رهبران عرب که باید طرف مذاکره قرار می گرفتند قرار داشت.
گفته های بعدی فیتز شادی جان استکس و تورن ول را دو چندان کرد:
«من از مجید جابر خواهم خواست تا با سر هاری اولمشتاد – سرپرست اصطبل مخصوص شیخ زاید – در این باره تماس بگیرد. این سرهاری تا پیش از انتصاب شیخ زاید به حکمرانی ابوظبی سمت نماینده سیاسی ویژه انگلیس را در این شیخ نشین عهده دار بود او یکی از نزدیکترین یاران و مشاوران غربی شیخ زاید است که وجودش برای هدف ما بسیار مفید واقع خواهد شد.»
تورن ول با خوشحالی فریاد زد:
«واقعا عالی شد. ما باید از وجود هر کسی که بتواند در پیشرفت نقشه های مان موثر باشد استفاده کنیم.»
و هنگامی که فیتز به آنها اطلاع داد در سفر به العین در میهمانسرای مخصوص شیخ زاید اقامت خواهند کرد لیلا اسمیت که تا آن زمان ساکت نشسته بود به ابراز احساسات پرداخت:
«فیتز – من هم از تو بسیار ممنونم چون این سفر به من فرصت خواهد داد تا برای اولین بار با یکی از شیوخ عرب از نزدیک دیدار کنم.»
بعد از این بحث های جدی نوبت به صحبت های متفرقه و تفننی رسید. تکیه اصلی این بحث ها بر روی چگونگی گذراندن اوقات بیکاری در شیخ نشین های خلیج فارس و فقدان وسائل تفریحی و سرگرمی به سبک مغرب زمین در این منطقه بود. جان استکس به خاطر سابقه زیادی که از زندگی در میان شیخ نشین های عربی داشت معتقد بود که کتاب خواندن و مطالعه بهترین وسیله برای وقت کشی و گذراندن اوقات فراغت در این شیخ نشین هاست اما تورن ول که پیشنهاد جان استکس چندان با مذاقش سازگار نبود شروع به غرولند کرد:
«کتاب خواندن که تفریح حساب نمی شود. اینجا به چند تا بار و کاباره نیاز دارد چون با وجود این همه خارجی که در اینجا زندگی می کنند وجود این نوع مراکز تفریح کاملا ضروری به نظر می رسد.»
فیتز باشنیدن صحبت های تورن ول سری تکان داد و گفت:
«اتفاقا خود من از مدت ها پیش به این فکر افتاده ام که یک چیزی شبیه کاباره – رستوران در دوبی تاسیس کنم.»
تورن ول با خوشحالی گفت:
«شک ندارم اولین کسی که چنین مرکزی را در اینجا دایر کند نانش حسابی در روغن خواهد بود چون خود من یکی از کسانی هستم که پول زیادی را در چنین مکانی خرج خواهم کرد.»
فیتز که به نظر می رسید از جریان میهمانی و بحث های آن روز کاملا خسته و کلافه شده است دنبال بهانه ای می گشت تا هر چه زودتر خود را از شر میهمانانش به خصوص هار کورت تورن ول جوان و مزاحم آسوده کند. فیتز با همین احساس رو به جان استکس و تورن ول کرد و گفت:
«صحبت های امروزمان خیلی مفید بود. امیدوارم فردا شب بتوانیم فیلم هایی را که تورن ول با خودش آورده است در اینجا با هم تماشا کنیم.»
جان استکس ضمن تائید گفته فیتز پرسید:
«آیا مایلی در دیداری که فردا صبح با حاکم داریم همراه ما باشی؟»
«بله، مایلم ولی به دلایل گوناگون معتقدم که بهتر است در این ملاقات حضور نداشته باشم چون شیخ راشد می داند ما در پشت صحنه با هم کار می کنیم و بدون حضور من هم نهایت توجه را به پیشنهادهای شما نشان خواهد داد. من برای دیدار با شیخ زاید در ابوظبی به شما خواهم پیوست و در سایر ماموریت ها هم اگر مانعی در راه نباشد شما را همراهی خواهم کرد.»
جان استکس نگاهی حاکی از قدردانی به فیتز انداخت:
«به این ترتیب ما بعد از ملاقات با شیخ راشد تو را در جریان مذاکرات مان خواهیم گذاشت.»
فردای آن روز حدود ساعت دوازده ظهر هنگامی که فیتز به اتفاق میهمانانش – لیلا اسمیت، جان استکس و تورن ول تازه از یک شنای طولانی و خسته کننده در آب های گرم ساحلی به درون خانه بازمی گشتند پیکی از جانب سپه که نامه ای همراه داشت وارد خانه فیتز شد. فیتز شتابزده نامه را گشود و شروع به خواندن آن کرد. آثار نگرانی به چهره فیتز آشکار شد. در نامه به فیتز اطلاع داده شده بود که همان شب باید برای نصب تجهیزات جنگی بر روی لنج آماده باشد. این خبر برای فیتز که به هیچ وجه نمی خواست لیلا اسمیت را با تورن ول تنها گذارد بسیار آزاردهنده بود اما او با هیچ وسیله ای نمی توانست مشکل خود را به سپه بفهماند. لیلا اسمیت با مشاهده آثار نگرانی در چهره فیتز پرسید:
« چه خبر شده… مگر اتفاق ناگواری افتاده ؟»
« بله، سپه از من خواسته تا امشب بعد از تاریک شدن هوا و پایین آمدن درجه حرارت هوا در اسکله به او ملحق شوم.»
« آیا من هم می توانم همرایت بیایم؟»
« متاسفانه نمی توانم تو را همراه ببرم چون محل دیدار من با سپه کنار اسکله و محوطه کارگاه کشتی سازی است.»
جان استکس که ظاهرا متوجه دلیل نگرانی فیتز شده بود سعی کرد او را آرام کند:
« نگران نباش فیتز، ما امشب از هر جهت از لیلا مراقبت خواهیم کرد.»
و تورن ول هم شتابزده گفته های جان استکس را تکمیل کرد:
«اصلا جای نگرانی نیست، ما تا بازگشت تو بیدار خواهیم ماند.»
فیتز با درماندگی احساس می کرد که چاره ای به جز سپردن گوشت به دست گربه حریصی که تورن ول نام داشت ندارد. به همین سبب بعد از مرخص کردن فرستاده سپه رو به جان استکس کرد و گفت:
«از اینکه دیدار امروز شما با شیخ راشد رضایت بخش بود بسیار خوشحالم.»
جان استکس خنده ای کرد و گفت:
«بله، واقعا دیدار مفیدی بود. شیخ راشد تمایل زیادی به برنامه ما نشان داد اما متاسفانه در حال حاضر پول زیادی برای سرمایه گذاری روی این طرح در اختیار ندارد گر چه به ما قول داد که از نفوذش بر روی سایر شیوخ منطقه برای موفقیت طرح ما استفاده کند.»
حدود ساعت ده آن شب فیتز به محوطه کشتی سازی عبدالله رسید. در زیر نور چراغ ها یک جرثقیل آماده منتقل ساختن برجک مخصوص بر عرشه لنج بود. برجک مخصوص دقیقا طبق طرح و نظر فیتز ساخته و پرداخته شده بود اما هیچ کس به جز خود فیتز و اطرافیانشان با مشاهده آن نمی توانستند به دلیل آن همه تغییرات در ساختمان برجک پی ببرند. تقریبا پیشرفته ترین وسایل و تجهیزات ناوبری در درون برجک مخصوص پیش بینی و تعبیه شده بود. حالا نوبت فیتز بود تا برای سوار کردن سلاح ها و تجهیزات جنگی بر روی لنج به ظاهر باربری دست بکار شود. سپه در کنار اسکله و نزدیک به کارگاه انتظارش را می کشید. تا سپه چشمش به فیتز افتاد به او اشاره کرد برای بازبینی قسمت های مختلف کابین و عرشه از طریق نردبان مخصوص همراه او بالا برود. فیتز از مشاهده پیشرفت کارهای ساختمانی لنج ابراز رضایت کرد.
سکوهای ویژه نصب توپ ها و مسلسل ها در بدنه لنج طوری ساخته شده بود که از بیرون چیزی دیده نمی شد. محل نصب این سکوها در حد فاصل کف کابین و بدنه اصلی لنج در نظر گرفته شده بود به طوری که فقط در موارد ضروری و به هنگام عملیات جنگی سر لوله توپ ها و مسلسل ها از شکاف های تعبیه شده در این قسمت بیرون می آمد و بعد از خاتمه عملیات دوباره در درون شکاف ها فرو می رفت. طبق برآورد فیتز برای نصب کلیه تجهیزات جنگی حدود شش ساعت وقت لازم بود. بقیه کارهای تکمیلی را عبدالله و کارگران زیر دستش انجام می دادند.
فیتز به سرعت دست به کار شد و چند ساعت بعد هنگامی که سپه برای سرکشی به کارگاه مراجعه کرد با دیدن سرعت عمل فیتز در نصب سلاح ها و تجهیزات بی اختیار زبان به تحسین او گشود:
«فیتز – کار تو واقعا عالی است.»
فیتز بی آنکه پاسخی بدهد با کنار زدن پوشش دیواره کابین متحرک قابلیت جنگی سلاح ها را برای مقابله با هرگونه حمله ای از سوی مهاجمان فرضی در برابر دیدگان سپاه به نمایش گذاشت. این همه سرعت و آمادگی عملیاتی حتی خود فیتز را هم غرق سرمستی کرده بود.
«سپه، تصور می کنم که کار اصلی من در اینجا به اتمام رسیده و فقط قسمت مربوط به آموزش تیراندازان باقی مانده که برنامه آن باید در دریا و دور از ساحل انجام شود.»
دست و سر و صورت فیتز بر اثر تماس با قطعات آغشته به گریس و روغن سلاح ها و ابزار جنگی کثیف و آلوده شده بود. سپه با لحنی متواضعانه به درخواست فیتز پاسخ داد:
«هر طور که میل تو باشد برنامه ها انجام خواهد شد ولی کار آموزش تیراندازان باید به سرعت صورت بگیرد چون ما حداکثر تا دو هفته دیگر سفر سرنوشت ساز خود را آغاز خواهیم کرد. آن طور که مکانیک های ما گفته اند برای آب بندی سه موتور دیزل کشتی لازم است به مدت دست کم سی ساعت با سرعت پایین در دریا حرکت کنیم و به تدریج بر سرعت خود بیفزاییم. ضمنا باید این را هم بگویم که ما سرگرم مذاکره با چند سرمایه گذار دیگر هستیم تا شاید بتوانیم طلای بیشتری به مقصد سواحل هند بار گیری کنیم.»
فیتز که از بابت زمان تعیین شده برای شروع سفر تا حدی غافلگیر شده بود در پاسخ سپه گفت:
«واقعیت اینست که لیلا اسمیت قرار است روز یکشنبه به تهران باز گردد و خود من هم باید طی ده روز آینده از کویت – عربستان و ابوظبی دیدار کنم. به این ترتیب، تصور نمی کنم زودتر از دو هفته دیگر بتوانم سر خدمت آماده باشم.»
سپه لبخندی زد و گفت:
« از بابت آموزش تیراندازان زیاد نگران نباش. تو می توانی با رسیدن به آب های دریای عرب آنها را تحت آموزش قرار دهی ولی سفر ما نباید دیرتر از دو هفته دیگر شروع شود چون ناچاریم پیش از شروع فصل بادهای شمال از منطقه خلیج خارج شویم.»
« بسیار خوب سپه من در این مدت به طور مرتب با تو در تماس خواهم بود.»
« خیلی ممنونم فیتز – در اینجا همه قدر تو را می شناسند چون تقریبا اغلب سرمایه داران دوبی روی ماموریتی که تو بر عهده گرفته ای سرمایه گذاری کرده اند. منظورم همه… از صدر تا ذیل است… درجه اهمیت این سفر همین بس که من تصمیم گرفته ام کشتی را تا مقصد همراهی کنم.»
فیتز که از دلشوره حضور تورن ول در کنار لیلا اسمیت لحظه ای آرام و قرار نداشت بعد از پایان صحبت هایش با سپه به درون لندرورش پرید و در یک چشم بر هم زدن راه خانه را در پیش گرفت. فیتز با همه اشتیاقی که نسبت به دیدار لیلا اسمیت در خود احساس می کرد هرگز دلش نمی خواست با آن سر و وضع ژولیده و آشفته با لیلا روبرو شود. عرق از سرو صورت فیتز به پایین می ریخت و آغشته شدن دانه های درشت عرق با سیاهی روغن و گریس ظاهر فیتز را در نظر هر کسی نامطبوع جلوه می داد اما برخلاف تمایل فیتز لیلا اسمیت در آستانه در ورودی خانه به استقبالش شتافت. ظواهر امر نشان می داد که در مدت غیبت نسبتا طولانی فیتز حادثه ای بر خلاف میل او در چار دیواری خانه اش روی نداده است. تورن ول در گوشه ای از سرسرای خانه بر روی یک صندلی راحتی لم داده بود و با مشاهده فیتز به گرمی با او سلام و احوالپرسی کرد. به توصیه لیلا اسمیت فیتز برای شستشو و تعویض لباسهایش یک راست راهی حمام شد. عقربه های ساعت حدود پنج بامداد را نشان می داد که فیتز استحمام کرده و با سر و وضع مرتب به تورن ول و لیلا اسمیت پیوست.
[i] با اینکه این کتاب در زمان حکومت ملک فیصل نوشته شده ولی پیش گویی یک مامور اطلاعاتی آمریکا درباره سرنوشت او توجه برانگیز است.