استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
***
« به به چه سفارش خوبی – حالا ببینم قصد داری چه طوری از من پذیرایی کنی؟»
«هر طور که میل و سلیقه ژنرال باشد. »
ژنرال چشمکی به میا زد و گفت:
«خودت خوب میدانی من چه سلیقه ای دارم. اصلا من مجبور نیستم منتظر دوستانم باقی بمانم و ترجیح میدهم همین حالا به اتفاق به یک جای دنج برویم چون من تا یکی دو روز دیگر باید عازم سایگون شوم و خیلی عجله دارم!»
« ولی من باید تا ساعت یک بامداد در اینجا کار کنم.»
« بسیار خوب پس منهم تا آن موقع صبر می کنم. ضمنا یادت باشد که من نسبت به دختر طنازی مثل تو خیلی دست و دلباز و ولخرج هستم.»
« اما مشکل من اینست که دوست شما قبلا از من وقت ملاقات گرفته است.»
«کدام دوست من – شاید منظورت آن سرهنگ هیلی احمق است ؟ اما او زن و بچه دارد و قدر دختری مثل تو را اصلا نمی شناسد. بنابراین بهتر است دور او را خط بکشی و به من بپردازی.»
میا که حالا نقش خود را با مهارت هر چه تمامتر ایفا می کرد پشت چشمی برای ژنرال هوسباز نازک کرد و گفت:
«حق با شماست ژنرال. چون شما خیلی جذاب تر از دوستت هستی!»
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
فتیز – هیلی و ایب از آنسوی سالن رستوران تمامی حرکات و سکنات ژنرال بولس و گفتگوی او را با میا زیر نظر داشتند اما ژنرال هنوز متوجه حضور آنها در سالن رستوارن نشده بود. آنها از شنیدن آنچه که میان میا و ژنرال میگذشت سخت به خنده افتاده بودند و تلاش می کردند تا جلو قهقهه خود را بگیرند.
ژنرال بعد از سر کشیدن جرعه ای از مشروبی که میا برایش آورده بود دوباره شروع به شیرین زبانی کرد.
«اصلا گور پدر دوست و دوستان من هم کرده. امشب را دو نفری با هم خوش میگذارنیم!»
در این هنگام دیک – ایب و فیتز از پشت میز خود برخاستند و یکراست به سر میز ژنرال رفتند ژنرال بولس از مشاهده ناگهانی آن سه نفر هاج و واج شده بود. دیک هیلی لبخندی زد و با لحنی استهزاء آمیز گفت:
« از اینکه بی موقع مزاحم شدیم خیلی معذرت میخواهم ولی امیدوارم به هر ترتیب شب خوشی را با میا بگذرانی!»
ژنرال نگاهی به چهره آنها انداخته و با دستپاچگی پرسید:
«چی گفتی؟ من و … میا… امشب… یعنی چی؟ خوب من داشتم سر به سر این دختر می گذاشتم!!»
دیک دنباله صحبت سرهنگ هیلی را گرفت :
«و ژنرال عزیز تو خیلی جذاب تر از دوستت هستی و گور پدر همه دوستانت هم کرده!!»
ژنرال که کم کم به توطئه استراق سمع آن سه نفر پی برده بود در کمال درماندگی گفت:
«حالا متوجه شدم. شماها علیه من توطئه چیده بودید. همه صحبت های مرا با میا شنیدند راستی راستی که خیلی نامرد هستید!؟»
هر سه نفر بی آنکه حرف دیگری بزنند روی صندلیهای اطراف میز نشستند و ژنرال که تازه متوجه حضور فیتز در آن جمع شده بود تا چشمش در چشم او افتاد با حیرت پرسید:
«این تو هستی فیتز؟ همان حرامزاده ضد یهودی و همان قاتل ناویان گارد ساحلی هند؟ چه قدر دلم میخواست تو را ببینم و از حال و احوالت بعد از آنهمه جنجالهای مطبوعاتی آگاه شوم.»
برای مطالعه بیشتر:
پرونده یک قتل در هند که الهامبخش ملکه داستانهای جنایی شد
وقتی که ایران به لهستان لبخند زد؛ سرگذشت لهستانیها در ایران
فینز دستش را برای فشردن دست ژنرال دراز کرد و ضمن احوالپرسی از او پرسید:
«خوب – اینطور که پیداست بالاخره به آرزوی ستاره دار شدن رسیدی و حتما دیگر مجبور نیستی برای ستاره دارها از آن کارها بکنی؟»
ژنرال بولس کنایه فیتز را نادیده گرفت و گفت:
«بله – بالاخره موفق شدم.»
ژنرال نگاهی به ایب انداخت و منتظر ماند تا دیک ایب را به او معرفی کند. پس از انجام مراسم معارفه ژنرال با کنجکاوی و لحنی ملتسمانه از دیک پرسید:
« خوب حالا بگو ببینم با چه وسیله ای به گفتگوی میان من و آن دختره گوش میدادید؟»
دیک هیلی دست به زیر میز برد و فرستنده رادیویی را از زیر آن بیرون آورد و آنرا جلو چشم ژنرال بولس گرفت:
«میبینی بولس… وسیله خیلی حساس و ظریفی است. اما تعجب می کنم آدمی در موقعیت تو اینقدر بی احتیاط باشد.»
ژنرال بولس فرستنده را در دست گرفت و زیر و روی آنرا برانداز کرد:
«وسیله خیلی جالبی است. برای کار من در سایگون خیلی مفید است. اگر بشود حاضرم آنرا بخرم.»
«متعلق به ایب فروتی است.»
ژنرال رو به ایب کرد و پرسید:
« قیمتش چند است ؟»
و ایب با بی قیدی جواب داد:
« قابلی ندارد. شاید یک روزی هم تر کاری برای من انجام دهی. من شنیده ام که تو در استان (بین هوا) * سرپرست سیستم های مخابراتی (پی- اکس) هستی.»
ایب دستگاه فرستنده رادیویی را به دست ژنرال بولس داد و گفت:
«ژنرال از این دستگاه خوب استفاده کن.»
« خیلی ممنونم… واقعا چیز فوق العاده یی است. امیدوارم در اولین فرصت بتوانم از آن استفاده کنم.»
حتی برای شخصی چون فیتز دستگاه فرستنده رادیویی که ایب فروتی به او نشان داده بود فرق العاده جالب به نظر می رسید ولی او در این فکر بود که فروتی به چه دلیلی چنین دستگاهی را آنهم در یک مکان عمومی به او نشان داده است اما هنوز از این اندیشه فارغ نشده بود که ایب فروتی او را مخاطب قرار داد و گفت:
« قبل از ترک آمریکا با دیک هیلی تماس بگیر. چون من یک کیف دستی پر از چیزهای خوب و دوست داشتنی برایت ندارک خواهم دید تا در کاباره (شمش طلا) از آن استفاده کنی! امیدوارم بزودی تو را در دوبی ملاقات کنم.»
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
ژنرال بولس با شنیدن نام کاباره شمش طلا با تعجب پرسید:
« این دیگر چه جور جایی است ؟ »
و فیتز مغرورانه پاسخ داد:
«مکانی است که قرار است بزودی در دوبی دائر شود!»
« گفتی دوبی؟ اتفاقا من خیلی میل داشتم در این باره با تو صحبت کنم.»
در این هنگام ایب فروتی برای خداحافظی از دوستانش از جا برخاست و بعد از خوش و بشی رذیلانه با میا پیشخدمت رستوران آنجا را ترک گفت. به دنبال او دیک هیلی نیز به بهانه اینکه همسرش (جنا) در خانه انتظارش را می کشد فیتز و ژنرال بولس را به حال خود گذاشت و از رستوران هتل بیرون رفت. بعد از رفتن هیلی ژنرال بولس دوباره سر صحبت را باز کرد.
« به نظر من اوضاع در سایگون در حال روبراه شدن است!»
« ولی اینطور که من شنیده ام وضع ما در ویتنام هر روز بدتر می شود ؟ »
« البته منظور من چیز دیگری بود ولی میخواستم بگویم که تو در فرصت طلبی نظیر نداری!»
«فکر نمی کنم اینطور باشد.»