استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
قسمت چهل و چهارم
فیتز دانه های عرق را که بر پیشانیش نشسته بود با دست پاک کرد و گفت:
«حالا صبر کن تا ببینی چه بلایی بر سر نگهبانان گارد ساحلی هند خواهد آمد.»
پس از آن نیز از محمد یکی از سه تیرانداز خواست تا برای شلیک پشت مسلسل قرار بگیرد.
« فقط سه گلوله – حواست جمع باشد که موقع کشیدن ماشه دستپاچه نشوی.»
محمد بلافاصله پشت مسلسل قرار گرفت از شکاف مگسک نگاهی به هدف فرضی در دریا انداخت و انگشت سبابه اش را بنرمی پشت ماشه گذاشت اما برخلاف توصیه های فیتز به جای سه گلوله هشت تا نه گلوله فشنگ شلیک کرد.
فریاد فیتز به هوا برخاست :
« دست نگهدار – این فقط یک تمرین است.»
دوستان محمد از مشاهده دستپاچگی او شلیک خنده را سر دادند. پس از آن نوبت به خلیل یکی دیگر از مردان سپه رسید. فیتز برخلاف گذشته به او اجازه داد شش گلوله شلیک کند. پس از خلیل جمعه هم که با مشاهده طرز کار دو دوستش تجربه ای کسب کرده بود پشت مسلسل نشست و به نرمی شروع به تیراندازی کرد. فیتز گاهی به عربی و زمانی به زبان انگلیسی فرمانهای نظامی را به آن سه مرد صادر می کرد. او تا یک ساعت دیگر به آموزش نظری و عملی تیراندازان سپه ادامه داد و آنها را با نحوه کار یکایک سلاحهای موجود در لنج آشنا ساخت. او هنگامی که برای دادن گزارش کار به سپه به عرشه باز می گشت شاد و سرحال به نظر می رسید:
«کار بچه ها عالی بود. من فکر می کنم بتوانند وظیفه خود را به خوبی انجام دهند. آنها طرز کار با مسلسل های سبک را هم در همین یک روز فرا گرفتند. با قدرت آتشی که لنج ما دارد گمان نمی کنم قایق های گارد ساحلی هند جرات کنند از چند صد مایلی به ما نزدیکتر شوند.»
سپه با تردید جواب داد:
« ولی آنها معمولا از فاصله نزدیکتری با هدفهای خود درگیر می شوند.»
«اشکالی ندارد. ما تقریبا برای مقاله با هر شرایطی آماده ایم ولی بر فرض اگر لنج ما هدف آتش سلاحهای هندیها قرار بگیرد تکلیف ما چه خواهد بود ؟ »
سپه به آرامی پاسخ داد:
« فعلا نباید نگران چنان پیش آمدی باشیم. من پیشنهاد می کنم که خود تو مسئولیت بیست میلی متری ها را برعهده بگیری. جمعه و خلیل در کنارت خواهند بود. محمد هم در اتاق فرماندهی مسئولیت تیراندازی با سی میلی متری ها را برعهده خواهد گرفت چون تصور می کنم با پایان آتشباری و از کار افتادن ماشین جنگی گارد ساحلی هند، محمد بهترین کسی باشد که بتواند باقیمانده قایق های گشتی هندی ها را به رگبار ببندد و آنها را خاموش کند. به علاوه خود منهم در کار تیراندازی با مسلسلهای سیمیلی متری تجربیاتی دارم که آنرا در جنگ ابوظبی کسب کرده ام.»
فیتز که از شنیدن صحبت های سپه احساس رضایت خاطر می کرد گفت:
« به این ترتیب تنها مسئله باقیمانده مربوط به آن دو قبضه مسلسل سبک است که احتمالا در یک شرایط پیش بینی نشده مورد استفاده قرار خواهد گرفت. وظیفه این مسلسل ها خاموش کردن آتش سلاح های کالیبر (۵۰) قایق های گشتی هند خواهد بود.»
سپه سری تکان داد و گفت:
«خوشبختانه ما در این لنج همه جور آدمی داریم. یکی از این افراد علاوه بر آنکه تیرانداز ماهری است مهارت زیادی هم در سر به نیست کردن افراد خائن دارد. وظیفه اصلی او بردن محموله طلا از لنج به ساخل هند است. او همچنین وظیفه دارد یکی از افراد معتمد سندیکا را که مرتکب خیانت شده به آن دنیا بفرستد… در حقیقت او برای ما یک برده گوش به فرمان است!»
فیتز با تعجب پرسید: «خب. این آدم کش حرفه ای کجاست ؟»
همین الان او را صدا میزنم. سپه این را گفت و راهی قسمت جلو عرشه شد. لحظاتی بعد سپه در حالی که مرد سیه چردهای او را همراهی می کرد نزد فیتز بازگشت. مرد دستاری به دور سر بسته بود و یک زیر پیراهن و شلوار کی که تا زانوانش را می پوشاند بر تن داشت. چین و چروکها و بریدگی های چهره و حالت ترسناک مرد سیه چرده تجسم تمام عیاری از یک موجود شیطانی بود.
در نظر فیتز آن مرد دقیقا همان چیزی بود که نظیرش در میان آدم کش های حرفه ای آمریکا به وفور یافت می شد. سپه مرد سیه چرده را به فیتز معرفی کرد:
«این هارون است.»
« به چه زبانی حرف میزند؟»
اما پیش از آنکه سپه به پرسش فیتز پاسخ گوید خود هارون اقدام به پاسخگویی کرد:
«صاحب، هر زبانی که شما مایل باشید. برای من فرقی نمی کند!»
« بسیار خوب هارون – بگو ببینم آیا تو میتوانی با یک تیربار کالیبر ۹۵ تیراندازی کنی؟»
«بله – صاحب – کالیبر ۵ اسلحه محبوب من است. ولی ممکن است این اسلحه برای کاری که در پیش داریم کمی سنگین باشد!»
هارون لحظه ای مکث کرد و دوباره پرسید:
«یعنی شما در این لنج چنین اسلحه ای هم دارید ؟ »
برقی در چشمان فیتز درخشید:
«بله – این که چیزی نیست. ما حتی تیربار آرمالیت به آمریکایی هم که به ام -۱۹ معروف است در اختیار داریم حتما نام این سلاح را شنیده ای؟»
«بله – این اسلحه را هم به خوبی می شناسم.»
«پس متوجه هستی که ما فکر همه چیز را کرده ایم و اگر قایق های گارد ساحلی هند بخواهند مزاحم ما شوند با این سلاحها روزگارشان را سیاه می کنیم!»
از پس خنده چندش آور هارون دندانهای طلایی او نمایان شد.
پس از آن فیتز به هارون دستور داد تا برای آوردن سلاحها و مهمات با او به انبار لنج برود. دقایقی بعد فیتز و هارون به عرشه بازگشتند. فیتز دو قبضه مسلسل بردوش داشت و هارون جعبه مهمات آنها را حمل می کرد. فیتز سرگرم کار گذاشتن مسلسل ها برروی عرشه شد. او پس از فراغت از این کار از سپه خواست تا شیئی مناسب پیدا کند تا با انداختن در آب از آن به عنوان هدف استفاده شود. سپه نگاهی به اطراف انداخت و یک جعبه خالی شمش طلا نظرش را جلب کرد. سپه جعبه را به فیتز نشان داد:
«این جعبه چطور است از این نوع جعبه های خالی به اندازه کافی در لنج داریم.»
بسیار خوب – بگو آنها را آماده کنند.»