ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی  ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است.   قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او،  لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.

نویسنده : رابین مور

برگردان : غلامرضا کیامهر

قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید

فیتز بعد از طی مسیری خسته کننده و طولانی از طریق بیروتلندن نیویورک سرانجام در شهر واشنگتن دی سی پا به خاک آمریکا گذاشت. هوای پائیز واشنگتن برای فیتز لطیف و مطبوع می نمود و کمترین شباهتی با هوای گرم و غبار آلود پائیز خلیج فارس نداشت. او بعد از پشت سر گذاردن یک سفر چهل ساعته شدیدا به خواب و استراحت احساس نیاز می کرد اما بعد از گرفتن دوش آب گرم به سراغ دفترچه تلفنش رفت. فیتز قبل از همه شماره تلفن دوست و همکار سابقش سرهنگ دیک هیلی را گرفت که زمانی معاون فرمانده نیروهای آمریکایی در سایگون بود.

(جنا) همسر سرهنگ هیلی گوشی تلفنی را برداشت و با شنیدن نام فیتز لود خندهای سرداد و گفت:

«ما شنیده بودیم که تو در بیابانهای عربستان با عربهای بادیه نشین شتر سواری می کنی؟

ولی من حالا در هتل ماریوت هستم

« همسر سرهنگ هیلی با شنیدن این خبر شادمانه جواب داد:

«من همین الان با یک تماس می گیرم و خبر آمدن تو را به او اطلاع خواهم داد. مطمئن هستم که او شدیده مشتاق دیدار تو است. ما همین چند روز پیش درباره تو حرف میزدیم. بعد از آن خبرهای وحشتناکی که روزنامه ها درباره نظر تو نسبت به یهودیها و کشتار ملوانان هندی به چاپ رساندند. ماجراهای تو نقل محفل همه دوستانت در اینجا شده است به طوریکه این واقعه حتی خبرهای مربوط به جنگ ویتنام را هم تحت الشعاع قرار داده است

« ولی توصیه می کنم چیزهایی را که روزنامه ها مینویسند باور نکنید. خودم حضوری همه چیز را برایتان توضیح خواهم داد

پس از پایان گفتگو با همسر سرهنگ هیلی نوبت به برقراری تماس و گفتگو با ماری همسرش رسید. او قبلا خبر آمدنش را تلگرافی از دوبی به ماری اطلاع داده بود. با اولین زنگ تلفن ماری در آنسوی خط گوشی را برداشت :

« سلام فیتز – بالاخره رسیدی ؟»

ماری به جز این حرف دیگری برای گفتن به فیتز نداشت ولی فیتز که همه این راه طولانی را برای دیدن و متارکه همیشگی با همسرش طی کرده بود گفت:

«ماری، ما باید هر چه زود همدیگر را ببینیم و ترتیب کارها را بدهیم. راستی حال پسرم بیل چطور است ؟»

«بیل فعلا سرگرم تحصیل در آکادمی نظامی ولی فورج ( Vally Forge Military Academi ) است و فکر می کنم رفتارش نسبت به گذشته خیلی بهتر شده است. به هر صورت او از نداشتن پدر شدید رنج می برد.

« من از تو خواسته بودم اجازه دهی برای دیدن من به ایران بیاید

و منهم به تو گفته بودم که راضی نیستم پسرم را به یک منطقه نیمه متمدن جهان بفرستم


کلام نیشدار ماری همچون نمکی بود که بر زخم های کهنه فیتز پاشیده شد. او همواره میان خود و ماری که به چیزی جز خانواده و دوستان دوران کودکیش در ایندیانا نمی اندیشید دیواری از بیگانگی مشاهده می کرد. ماری از آن آمریکایی هایی بود که هیچ جا به جز چاردیواری خاک ایالات متحده آمریکا را لایق زندگی آدمهایی متمدن نمی دانست! فیتز در پاسخ ماری گفت:

«من مایلم تا مدتی که اینجا هستم پسرم را ببینم و در صورت امکان چند روزی را با او به گردش بردم

ولی ماری به تلخی جواب داد:

«ما کارهایی مهمتر از این در پیش داریم. وکیل من آقای جک روتبرگ میخواهد تو را ببیند.»

پس از آن ماری نشانی و شماره تلفن دفتر کار جک روتبرگ را که در مرکز شهر واشنگتن قرار داشت به فیتز داد و فیتز آنرا در دفترش یادداشت کرد. فیتز پس از نوشتن نشانی و شماره تلفن وکیل ماری از او پرسید:

«آیا مایلی بعد از دیدن وکیلت همدیگر را ببینیم ؟»

«این بستگی به نظر وکیلم دارد. من تابع نظر او هستم

«بسیار خوب در این باره با وکیلت صحبت خواهم کرد

بعد از این مکالمه قهر آلود ماری بی آنکه زحمت خداحافظی از فیتز را به خود بدهد گوشی را گذاشت. فیتز تصمیم داشت بلافاصله با وکیل همسرش تماس بگیرد اما در همین هنگام زنگ تلفن أو به صدا در آمد و صدایی از آنسوی خط گفت: «فیتز ما هیچ انتظار نداشتیم که یکبار دیگر تو را در اینسوی جهان ملاقات کنیم

تلفن کننده کسی جز همان سرهنگ دیک هیلی نبود که فیتز در جا او را شناخت و در پاسخش گفت:

«دیک — تو و همسرت در برقراری تماس تلفنی چه سرعت عملی دارید

«من بر حسب تصادف پشت میز کارم بودم که همسرم به من زنگ زد

« حالا در کجا سرگرم خدمت هستی؟»

«این را وقتی با هم ملاقات کردیم به تو خواهم گفت. امشب شام در خانه منتظرت هستیم. به همسرم سفارش کرده ام که حسابی برایت مایه بگذارد. در ضمن به چند تا از دوستانمان هم پیغام خواهم داد تا در میهمانی امشب شرکت کنند

فیتز و سرهنگ دیک هیلی سالها با هم در بخش اطلاعات ارتش و همچنین در واحد نیروهای مخصوص آمریکا در ویتنام خدمت کرده بودند. در پایان ماموریت ویتنام فیتز به ماموریتی در خاورمیانه اعزام شد و سرهنگ هیلی به آمریکا بازگشت. اما ارتش آمریکا چندی بعد فیتز را مجددا به ویتنام فرستاد و از آنجا او را روانه تهران کرد. فیتز دوره آموزشی زبان عربی را در زبانکده نظامی مونتری به پایان رسانده بود اما به سبب نداشتن درجه سرهنگ تمامی هنوز نمی توانست عهده دار پست های خیلی بالا در ارتش آمریکا شود.

برای مطالعه بیشتر:

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و سوم

مادام آرشالویس

فیتز تلفنی با جک روتبرگ هم صحبت کرد و با او برای ساعت دو بعداز ظهر همان روز قرار ملاقات گذاشت. پس از آن نوبت به برقراری تماس تلفنی با پدر و مادر لیلا اسمیت در فیلادلفیا رسید: زنی در آنسوی خط گوشی تلفن را برداشت و خود را معرفی کرد:

«خانم اسمیت صحبت می کند

« سلام من دوست دختر شما لیلا هستم…»

« آه – بله – جناب سرهنگ لود… اتفاقا ما منتظر تلفن شما بودیم. همین دیروز نامه لیلا به دست ما رسید

فیتز نمیدانست سر صحبت را از کجا با مادر لیلا اسمیت باز کند. سکوت فیتز سبب شد تا مادر لیلا در ادامه گفتگو پیشقدم شود:

« امیدواریم هر چه زودتر شما را ملاقات کنیم. دخترم در نامه اش به مسائلی اشاره کرده است که باید با شما در میان بگذاریم. ما با کمال میل در انجام خواسته های شما تلاش خواهیم کرد و خیلی خوشحال می شویم که چند روزی در خانه خودمان میزبان شما باشیم

فیتز مودبانه به دعوت مادر لیلا پاسخ داد: «منهم خیلی مشتاق دیدار شما هستم. فردا مجددا برای ترتیب زمان ملاقاتمان با شما تماس خواهم گرفت

خیلی از دیدار شما خوشرفت می شویم. شوهرم دوستان با نفوذی در دولت آمریکا دارد که می توانند به حال شما مفید واقع شوند

  به جز در مورد برخورد تلخی که آن روز فیتز با ماری همسرش و روتبرگ وکیل او داشت سایر تماسهای تلفنی او خوش آیند و امیدوار کننده به نظر میرسیدند.