استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
***
دیک هیلی چشمکی زد و گفت:
«ژنرال بولس قرار است تا چند لحظه دیگر در اینجا به ما ملحق شود. او خیلی مایل است فیتز را ببیند. این خیلی مهم است که فیتز توانسته تا این حد مورد توجه آدمی چون بولس قرار گیرد!»
فیتز سری از روی استهزا تکان داد و گفت:
«این ژنرال بولس شما در سایگون کارش جاکشی کردن برای ژنرالهای دوستاره و چهار ستاره بود و با این خوش رقصی ها توانست برای خودش در ارتش جایی باز کند.»
سخنان فتیز با واکنش خشم آلود ایب فروتی روبرو شد.
«آقای فیتز درباره ژنرال بعدا صحبت می کنیم حالا به من بگو آیا سلاحهایی را که از ایران خارج کردی هنوز در اختیار داری ؟»
فیتز خیره خیره در چشمان مامور سیا نگاه کرد:
«تو هم که داری همان حرفهای بی اساس روزنامه ها را تکرار می کنی؟ مگر تکذیت نامه ای را که در رد گزارش آن خبرنگار پدرسوخته نوشته بودم نخوانده ای ؟»
دیک هیلی به میان صحبت آنها دوید و گفت:
« آهای فیتز یادت نرود که من و ایب مدتها درباره تو با هم صحبت کرده ایم.»
فیتز نفسی تازه کرد و جواب داد:
«بسیار خوب – من از مخفی گاه این سلاح ها خبر دارم. چون وقتی این سلاحها روی کشتی حامل محموله قاچاق سوار نباشند حتما در گوشهای نگهداری می شوند ؟»
ایب سرش را به گوش فیتز نزدیک کرد و با علاقه مندی پرسید:
«به این ترتیب اگر قرار باشد عملیات مشابهی صورت گیرد آیا آماده همکاری خواهی بود؟ منظورم بیشتر در زمینه های اطلاعاتی است ؟ من از هر جهت به تو کمک می کنم. حتی ترتیبی می دهم که شبکه جاسوسی ات را در استتار کامل برقرار کنی؟»
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
دیک با تعجب پرسید:
«چه نیازی برای این نوع فعالیت ها وجود دارد؟»
و ایب بی درنگ جواب داد:
« زمانی که ما از ویتنام خارج شویم در نقطه دیگری از جهان مثلا در عمان برای ما شاخ می تراشند. اگر کمونیست ها در آنجا توفیقی به دست آورند ما با دردسر بزرگی روبرو خواهیم شد چون قسمت اعظم نفت وارداتی ما از بیخ گوش آنها می گذرد. مخصوصا با خروج نیروهای نظامی انگلیس از منطقه عرب های الکی خوش به تحریک روسها و چینی ها راه کمونیست ها را هموار خواهند ساخت.»
فیتز نگاهی به چهره ایب انداخت و گفت:
«در گفته های تو نکته تازه ای به چشم نمی خورد.»
« نکته تازه در حرفه ای من نزدیک بودن زمان خطر به قدرت رسیدن کمونیست هاست. آیا تا به حال نام یک فرانسوی موسوم به (ژان لوئی سرا) به گوشت خورده است ؟»
«بله – او یک چهره نفتی و در عین حال ی ک دلال بزرگ اسلحه است!»
«درست گفتی برای این (لویی سرا) نوع و هدف خریدار سلاحها تفاوتی نمی کند. اشکال دیگر کار این آقا اینست که گاهی به جای پول سلاح های فروخته شده مواد مخدر از خریداران تحویل می گیرد که نتیجه شوم این معاملت پنهانی در نهایت به صورت بلاى اعتیاد به جان جوان های آمریکایی می افتد.»
« خوب در رابطه با این شخص چه انتظاری از من دارید ؟ »
«هنوز به درستی نمی دانم. ما داریم روی استراتژی آینده کار می کنیم که به موقع تو را هم در جریان خواهیم گذاشت. هدف اصلی ما اینست که اجازه ندهیم در سالها دهه هفتاد آمریکا از نفت خلیج فارس محروم بماند!»
در این هنگام ایب به مستخدمه ای که از نزدیک میز آنها رد می شد سفارش مشروب داد. او ضمن دادن این دستور مقداری الفاظ رکیک را به نشانه شوخی با مستخدمه رستوران ردوبدل کرد که شنیدن آن موجب حیرت فیتز شد. ایب که به حالت درونی فیتز پی برده بود قهقه ای سر داد و گفت:
«تعجب نکن دوست عزیز – خیلی از مشکلات اساسی دولت آمریکا روزها در همین لجنزارهای متعفن حل و فصل می شود. همین مستخدمه به ظاهر ناقابل یکبار در زیر سقف همین رستوران یکی از روسای جمهوری آمریکا را به بدنامی کشید!»
« فیتز با کنجکاوی پرسید: «حالا شما چه طرحی در دست دارید ؟ »
«طرح به خصوصی نداریم جز آنکه سازمان ما اعتماد خود را به (جی – ادگار) مامور خود در منطقه از دست داده است.»
و فیتز دوباره پرسید: «آیا تو به زبان عربی صحبت می کنی؟»
و پاسخ شنید که:
«بله من کمی عربی کتابی میدانم. مثلا اینکه عربها به خدا می گویند (الله) و محمد را هم پیغمبر و فرستاده خدا می دانند!»
« این نوع زبان عربی مشتت را پیش عرب ها باز می کند.»
پس از آن فیتز رو به دیک هیلی کرد و پرسید:
«راستی در این بازی چه نقشی برای من در نظر گرفته اید ؟ نکند خیال دارید مرا به دردسر بیاندازید و بعد پای خودتان را از معرکه کنار بکشید ؟ »
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
دیک هیلی خیلی جدی پاسخ داد:
«فردا ظهر در باشگاه مترو پولین در این باره مفصل با هم صحبت خواهیم کرد.»
برای مطالعه بیشتر:
پرونده یک قتل در هند که الهامبخش ملکه داستانهای جنایی شد
در این موقع ایب دست در جیب لباس خود کرد و جعبه بسیار کوچکی به اندازه یک قوطی کبریت را که سیم بلندی به یک انتهای آن وصل بود بیرون آورد و گفت:
« این یک فرستنده حساس رادیویی است که طرز کار آنرا به شما نشان خواهم داد.»
پس از آن ایب با یک تکه نوار چپ قوطی فرستنده را به سطح زیرین میز مقابل چسبانید و هنگامی که از کار فارغ شد رو به دیک هیلی کرد و پرسید:
«ژنرال بولس چه موقع قرار است به اینجا بیاید ؟ »
« فکر می کنم همین الان پیدایش شود.»
صدای خش و خشی از دستگاه فرستنده بلند شده بود که توجه فیتز را به خود جلب کرد:
«این فرستنده برای استراق سمع است ؟»
«بله درست حدس زدی»
در این هنگام ایب از (میا) دختر خدمتکار رستوران که معلوم بود با او روابط دیرینه دارد خواست تا به محض آمدن ژنرال بولس او را به سر میز کشانده یکی از همان برنامه های همیشگی را برایش اجرا کند. پس از دادن دستورالعملهای لازم به (میا) ایب به اتفاق فیتز و دیک هیلی به آنسوی سالن رستوران رفتند و پشت میز دیگری مستقر شدند. در آنجا مامور سیا گیرنده رادیویی کوچکی را از جیب دیگرش بیرون آورد و آنرا روشن کرد. پس از آن ایب گیرنده میناتوری را بر گوش خود گذاشت. دختر خدمتکار دیگری که مسئول آن میز بود برایشان سه لیوان مشروب آورد و آنها سرگرم نوشیدن شدند. در همین لحظه سر و کله ژنرال لیوگ بولس که لباس شحصی بر تن داشت در آستانه در ورودی رستوران ظاهر شد. ژنرال با ورود به رستوران در گوشی از سر پیشخدمت رستوران سوالی کرد که او نیز بیدرنگ ژنرال را به همان میزی که زیرش فرستنده رادیویی نصب شده بود هدایت کرد. (میا) خدمتکار اجیر شده رستوران در آنجا انتظارش را می کشید. حالا ایب گیرنده رادیویی را به دست فیتز داد و فیتز مشتاقانه آنرا بر گوش گذاشت. صدای مکالمه میا با ژنرال قدرتمند سازمان سیا به خوبی از گیرنده رادیویی شنیده می شد:
« سلام ژنرال – دوست شما تا چند دقیقه دیگر وارد می شود او به من سفارش کرده از شما پذیرایی کنم!»