امروز یک روز فاجعه آمیز و دردناک برای کل تاریخ زندگی حرفه ایم و البته تاریخ روانشناسی است. قول می دهم اگر فروید به جای من بود خودش را حلق آویز کرده و خلاص!

صبح مریضی وارد دفترم شد که معتقد بود در زندگی اش هیچ مشکل ندارد. و انسان بسیار موفقی است. تنها آمده تا گپی زده باشد.


این داستان را با صدای نویسنده گوش کنید

با سپاس فراوان از صرافی حافظ در ونکوور؛ با ۱۵ سال سابقه و مورد تائید اداره مبارزه با پولشویی کانادا

خرید، فروش و انتقال مطمئن تمام ارزهای کاغذی و دیجیتالی – تماس: ۶۰۴۹۸۴۴۴۴۵


من هم با علم به این قانون نانوشته‌ی روانشناسی که اگر کسی بگوید هیچ مشکل روحی و روانی ندارد، حتما کلکسیونر مشکلات روانی است، با لبخندی حرفه ای گفتم:

– بله البته. بزارین بزنم به تخته. ولی پیش از هر چیز بگین که به نظرتون در این زمانه ی پرآشوب چه چیزی باعث شده که شما چنین شخصیت قوی و محکمی پیدا کنین؟

مدرسه آقا!،

مدارس ما بهترین مکان برای ساختن انسان‌های آینده هستند. البته من نظرم برای نسل خودمه و از مدارس امروز خبر ندارم. راستش شنیدم که همه چیز برعکس شده و این باعث شرمساری و خجالته. من دلم برای نسل های آینده می سوزه آقا.!

– عجب!

دکتر! در این مدارس ما با انواع خلاقیت ها از طرف معلمینمون مواجه بودیم. اون سیستم آموزشی باعث شد که الان یک انسان موفق در جامعه بشم. هم خلاقیتم بره بالا هم سرعت عکس العملم عالی بشه و هم اینکه در روابط اجتماعی و شغلی موفق بشم. خلاصه بگم که من خیلی مدیون اون دوران هستم.

– گفتم: چقدر خوب. از این نظر برات خوشحالم. ولی برام جالبه وقتی می‌گن که مدارس ما فقط یک سری محفوظات یاد بچه ها می‌دن. در حالی که الان دارم درست برخلافش رو می‌شنوم. دوست دارم بدونم در اون مدارس چه می‌کردن که شما که محصول اون دوران هستید، امروز این قدر در زندگی موفق هستی؟

کتاب فارسی اول دبستان – سال ۱۹۴۵

بیمارم به سختی جلوی خنده اش را گرفت و گفت:

دکتر! زمانی که من به مدرسه می‌رفتم هنوز چیزی به اسم حقوق کودکان مطرح نشده بود و به نوعی اگر هم وجود داشت قرتی بازی و سوسول بازی محسوب می‌شد.

راستش رو بخوای تفاوت چندانی میان زندان آلکاتراز و مدارس وجود نداشت. شاید تنها تفاوت در این بود که ما بعدالظهرها تعطیل می شدیم و یا بهتر است بگویم که آزاد می‌شدیم.

اما در باقی موارد شباهت‌های زیادی میان مدارس و زندان آلکاتراز بود. معلم ها و به خصوص مدیران و ناظم‌ها در نهایت خشونت با ما برخورد می‌کردند و معتقد بودند که این طوری ما رو با سختی‌ها و خشونت در زندگی آینده آشنا می‌کنند. از طرفی خشونت میان دانش آموزان هم کم نبود.

قدیمی ترها می‌گفتند تازه در دوران پیش از ما حجم خشونت ها بسیار بیشتر بوده، کسی تعریف می‌کرد که در زمان آنها، معلم ها پول می‌گذاشتند و در زنگ تفریح در وسط مدرسه بساط کباب راه می انداختند و دل بچه ها را آب می‌کردند. این طوری معتقد بودند که قلب و دل بچه ها قوی می‌شه.

تنبیه ما دانش آموزان بسیار متنوع بود،

در این زمینه معلم ها از هیچ نوع خلاقیتی فرو گذار نبودند.

یکی از آنها از خودکار بیک که شش ضلعی بود استفاده می‌کرد. دکتر! این خانم معلم ما منبع خلاقیت بود. این طوری که خودکار بیک را لای انگشتان ما بچه های ده ساله می‌گذاشت و فشار می داد، گاهی وقت ها هم که می دید نکنه دردمون به اندازه کافی نباشه، با مشت می کوبید روی انگشتانی که لا به لای خودکار بیک بودند.

گاهی اوقات هم با خط‌کش طوری می کوبید که خط کش چوبی می شکست و پرتاب می‌شد و ما به سرعت عکس العمل نشان داده و سرهایمان را زیر نیمکت ها می‌بردیم.

بعدها یادگرفته بود که خط‌کش چوبی با لایه ی جانبی فلزی بخره و از سمت فلزی خط کش بکوبد روی کف دست هایمان.

معلم دیگری داشتیم که خودش دانش آموز متخلف را می فرستاد تا از دفتر مدرسه شلنگ بیاورد تا با همان شلنگ کتک بزندش. خلاقیتش در این جا نهفته بود که فرصت نمی‌داد تا دانش آموزش دستش را گرم کند، و درد کمتری حس کنه.

به غیر از شلنگ کابل، ترکه و سیلی و لگد فراوان مورد استفاده قرار می‌گرفت.

در سال اول راهنمایی در زنگ ادبیات دانش آموزی از من ساعت پرسید. معلم ادبیات پسر بچه را بابت این سوال در حدود ده دقیقه جلوی چشمان از حدقه درآمده ی ما کتک نزد، بلکه لت و پار کرد. که تعریف آنچه که دیده ایم خودش نوعی تشویش اذهان عمومی محسوب می شه.

دکتر حالا ممکنه سوال کنید که مگه این بچه ها پدر و مادر نداشتند بیان اعتراضی چیزی بکنند.

آره دکتر می‌آمدند. جذابیت ماجرا آنجا بود که گاهی دیده می شد بابت همین کتک‌ها، معلم ها توسط والدین همان دانش آموزان لت و پار شده مورد تشویق قرار می‌گرفتند. مادری را با همین دو چشمانم دیدم که به معلمی التماس می‌کرد جلوی چشمانش پسرش را تا می‌خورد تنبیه کنه، بلکه جگرش خنک شود. معلم می‌گفت خانم من دیروز بچه تون رو با همین دو تا دستام زدم و له کردم، ولی اون مادر ولکن نبود و خواهش می کرد تا اون مراسم جلوی چشمانش دوباره تکرار بشه و با هر سیلی معلم می گفت: آخیییش! آقا معلم باید دستاتونو بوسید.

از داوود قنبری بخوانید:

خلاصه خلاصه خلاصه خلاصه رمان های بزرگ تاریخ

از دفترچه خاطرات یک روانپزشک؛ شهرزاد قصه گو

نکته ی بسیار مهم بعدی جاسوس بازی بود،

این طور که ناظم تلاش می کرد تا از زبان بچه ها بیرون بکشه که فلان شیطانی کار چه کسی بوده، اگر جواب می دادی، تبدیل می شدی به جاسوس جناب ناظم و اگرچه نمره انضباطت همیشه بیست می شد و ممکن بود از بسیاری از دیگر خلاف هایت چشم پوشی کنند اما ممکن بود جانت به خطر بیفتد، چرا که اگر توسط همکلاسی‌ها شناسایی شده و گیر می‌افتادی تکه بزرگه گوشت بود. و اگر طرف قبول نمی‌کرد که جاسوسی کند ناظم با او چپ می‌افتاد و دم به دقیقه دم دفتر بود و انواع توهین و تحقیر و کتک در انتظارش بود.

دکتر! خشونت میان بچه ها هم کم نبود. اگر دانش آموزی آرام و درس خوان می‌بودی، بچه تنبل ها حتما خدمتت می‌رسیدند. که کمترینش کتک کاری بود. جریان کتک کاری در مدرسه این طور بود که چند نفری دیده بانی می‌دادند و گله ای هم دور هم می‌ایستادند تا دعوای دو نفر دیگر را تماشا کنند و لذت ببرند.

از این ها گذاشته به خصوص در دبیرستان دانش آموزان سال بالایی به سال پایینی ها زور می‌گفتند. گاهی هم دیده می‌شد که دانش آموزی به سبب هیکل بزرگش برای خودش مافیایی شده و نوچه جور می‌کرد و در حیاط مدرسه دور می چرخید و زور گیری کرده، خوراکی های بچه ها را می‌گرفت.

وقتی به این جا رسید. با داد و فریاد دستش را گرفتم و از مطبم پرتش کردم بیرون. مطمئن هستم هیچ راه درمانی برای چنین آدمی وجود ندارد.

بعد به منشی ام زنگ زدم برایم روزنامه بگیرد، شاید در میان نیازمندی هایش کار دیگری پیدا کنم.