در میان گستره ای از سندروم هایی که هر کدام از ما می توانیم به آن مبتلا شویم، سندروم برندگان جایزه نوبل یکی از با کلاس ترین های آن هاست. تجربه نشان داده است که برای اکثر برندگان این جایزه نوشتن بسیار سخت می شود. بیشتر اوقاتشان به مصاحبه ها و سخنرانی ها و سفرها رنگارنگ می گذرد. گاهی دیده شده است که دیگر نمی توانند دست کم برای سالها دست به قلم ببرند.

 

اما کازوئو ایشی گورو نویسنده ی ژاپنی الاصل انگلیسی زبان مقیم انگلستان چنین نیست. این برنده جایزه نوبل ادبی سال ۲۰۱۷ اوقاتش را به نوشتن و کار کردن می پردازد. او به تازگی رمان جدیدش را با نام کلارا و خورشید منتشر کرده است. این رمان که به تازگی نشر یافته در ژانر ادبیات علمی-تخیلی و رمانس بوده، و در لیست نامزدان جایزه من بوکر امسال نیز قرار گرفته است.

کازوئو ایشی گورو

رمان درباره ی رباتی انسان نما به اسم کلارا است، که در یک مغازه ربات فروشی در کنار دیگر ربات های منتظر مشتری است که آنها را خریداری کنند. او از پشت ویترین به آدم ها نگاه می کند، کلارا برخلاف رزا و دیگر ربات ها چیزهایی را درک می کند و می بیند که بقیه متوجه شان نمی شوند.



کلارا متوجه نگاه های خیره بچه هایی می شود که در پشت ویترین با حسرت به او خیره شده اند، که بعد متوجه شود آنها پولشان به خرید امسال او نمی رسد. دعوای وحشیانه دو راننده تاکسی را می بیند و از نبود حالتی انسانی در چهره شان وحشت زده می شود. اما رزی متوجه این ها نیست و اگر سوال پیچ هم شود تنها می گوید داشتند بازی می کردند.!

پادکست معرفی کتاب:

سر و دست و قلب نوشته دیوید گودهارت

دوباره فکر کن: قدرت دانستن چیزهای که نمی دانیم

کلارا به انسان ها می نگرد و از خود می پرسد دوست داشتن و عشق ورزیدن به چه معناست. آن هم در دنیای که به این راحتی نمی توان به به قول و قرارهای آدم ها اعتماد کرد. رمان در میانه ی امید و نا امیدی ما را به سمت و سوی سوالات مهمی درباره زندگی چیستی بشر مطرح می کند.



شما داور چهارم هستید : امتیاز خود را ثبت کنید


چیزی که رمان را جذاب کرده این است که روابط ما انسان ها از دید یک ربات بیان می شود و جالب اینجاست که مباحث مربوط به عشق نیز با زبانی کاملا خشک مطرح می شود. درواقع نویسنده به خوبی توانسته با استفاده از تضاد، مفاهیم مورد نظرش به خصوص سوالات مهم بشری درباره دوست داشتن و عشق را از زبان یک ربات در رمانش مطرح می کند. این رمان در این بخش ما را به یاد دیگر رمان مهم ایشی گورو “بازمانده روز” می اندازد که در آن نیز از دید یک سر پیشخدمت نقبی زده بود به جهان سیاستمداران و اربابان انگلستان پیش و پس از جنگ دوم جهانی.

در پایان بخش کوچکی از رمان را هم خوانی می کنیم:

” بعد وقتی به تماشای بیرون ادامه دادم، احتمال دیگری به ذهنم رسید، ای اف ها خجالت زده نبودند، بلکه می ترسیدند. می ترسیدند چون ما مدل های جدید بودیم و وحشت داشتند که بچه هایشان خیلی زود به این فکر بیفتند که وقتش رسیده آنها را دور بیندازند و با ای اف هایی مثل ما جایگزینشان کنند. به خاطر همین بود که آن قدر عجیب رفتار می کردند و نمی خواستند به طرف ما نگاه کنند. و برای همین بود که ای اف های خیلی کمی را می شد از آن طرف ویترین ما دید. تا جایی که ما می دانستیم، خیابان بعدی – خیابانی که پشت ساختمان آرپی او بود – پر از ای اف بود. تا جایی که ما می دانستیم ای اف هایی که آن بیرون بودند هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند تا از مسیری رد نشوند که به فروشگاه ما منتهی می شود، چون آخرین چیزی که می خواستند این بود که بچه هایشان ما را ببینند و لب ویترین بیایند.”