استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
مارینا آبراموویج کماکان پیوندش را با لندن حفظ کرده و در کنار نمایشگاه بزرگ جنجالیاش در آکادمی سلطنتی هنر، حالا یک اپرا را هم در این شهر به روی صحنه برده است؛ اپرایی که شبهای سرد لندن را گرم میکند: «هفت مرگ ماریا کالاس».
ماریا کالاس، خواننده سوپرانوی یونانی، را همه اهل هنر میشناسند و ستایش میکنند تا آنجا که لئونارد برنستین کبیر او را «انجیل اپرا» میخواند، این بار اما آبراموویچ از این خواننده سود میجوید تا نگاه و دنیای خود را نسبت به مرگ که – به نظر میرسد دغدغه این روزهای او شده- بسط و گسترش دهد و با تماشاگر قسمت کند.
او هفت نوع مرگ را از هفت اپرا قرض میگیرد؛ از مرگ در بستر بیماری تا خودکشی، از به قتل رسیدن به دست معشوق تا انفجار عصبی. آبراموویچ در نقش کالاس بر روی صحنه بر بستر خود آرامیده و به نوعی نقشهایش را کابوس میبیند، کابوسی که بر پرده بزرگ به شکل فیلم درآمده و در هر بخش به شکل جداگانه به نمایش گذاشته میشود در حالی که خوانندهای بر روی صحنه، با همراهی یک ارکستر بزرگ، در حال خواندن همان اپراهایی است که کالاس اجرا کرده؛ اجراهایی از هفت اپرای مختلف از جمله لاتراویتا (جوزپه وردی)، مادام باترفلای (پوچینی) و کارمن (ژرژ بیزه).
هر کدام از این اپراها با مرگ نقش کالاس به پایان میرسند و در واقع او به هنگام اجراهایش همه این مرگها را به شکلی تجربه کرده است؛ چه ویولتای لاتراویتا باشد و چه نورما (اثر وینچنزو بللینی)، چه به مانند دزدمونای اتللو (اپرایی از وردی) کشته شود و چه مرگ را به عنوان توسکا (اثر پوچینی) تجربه کند.
آبراموویچ از نظر چهره شباهتهایی هم به ماریا کالاس دارد و سعی دارد گاه حتی حرکات او را تکرار کند، به ویژه در بخش هشتم که از فضای اپراها بیرون میآئیم و حالا با خود کالاس که از بستر برخاسته و در انتظار مرگ است، روبرو هستیم؛ به شکلی بازسازی آخرین لحظههای زندگی کالاس در خانهاش در پاریس در سال ۱۹۷۷.
هنر اپرا خود ترکیبی است از چند هنر، اما آبراموویچ به ذات این ترکیب قانع نیست و در این اثر به ترکیب مستقیمی از اپرا با سینما و همین طور هنرهای تجسمی میرسد، تا آنجا که بدون فیلمهایی که بر روی پرده به نمایش در میآیند – و اساساً به مدیوم سینما تعلق دارند و یک بازیگر برجسته را هم در کنار آبراموویچ به نمایش میگذارند: ویلم دفو- این اپرا را نمیتوان تصور کرد.
نکته جالب اما شخصی کردن اثر است. با آن که اپرا در عنوانش هم نام کالاس را به همراه دارد – و البته اجرای آثار معروف او- اما در نهایت روایت مرگ و ترسها و کابوسهای آبراموویچ را شاهدیم که میتواند به کالاس هم ارتباطی نداشته باشد. در واقع آبراموویچ تمام ترسها و تردیدهای خود درباره مفهومی به نام مرگ را می شکافد و جالب این که جوابی هم برای سوالاتش ندارد؛ گاه مرگ را توأم با آرامش میبیند و گاه به مانند یک کابوس ترسناک به تمامی سیاه و تاریک.
در شروع هر بخش آبراموویچ با صدای خودش جملاتی را میگوید که هر بار با آن نوع مرگ ارتباط دارد. گاه از «تأثیر پروانهای» و طبیعت میگوید و گاه از عشقی که دیوانهوار با خود، مرگ را به همراه میآورد.
در غالب ویدئوها ویلم دفو حضور دارد و رابطه را به عنوان بخشی از مرگ در دو جهت معکوس روایت میکند: چه آنجا که در بخش اول بر بستر او آرامش را با خود همراه میآورد و چه جایی که خود با دستان خودش زن را میکشد، در صحنهای که به یک گاوبازی پهلو میزند. یک بار اما در اپرایی هر دو دست در دست هم به آتش جهنم وارد میشوند و اعتراضی هم ندارند؛ گویی که با معشوق بودن ارزش ورود به جهنم را هم دارد و آتش آن را خنثی میکند.
اما بخش مربوط به انفجار عصبی غریبترین بخش اپرا است؛ جایی که فیلم مربوطه سیاه و سفید میشود و آبراموویچ تنها در یک محیط شلوغ غمزده، گلدانها را به آینهها میکوبد و میشکند. این صحنهها که ظاهراً به شکل واقعی تصویربرداری شدهاند، نوعی خطر کردنهای پیشین آبراموویچ در هنر اجرا را به خاطر میآورند. در بخش آخر- مرگ خود کالاس- هم اتفاقی کم و بیش به همین شکل میافتد: آبراموویچ/کالاس گلدانی را بر روی صحنه میشکند و بعد بدون ترس و واهمه از شیشه خردههای روی زمین گامهای آخرش را به سوی مرگ برمیدارد.
در یکی از بخشها، کالاس دوستانش را صدا میکند، دوستانی که از دست رفتهاند و به نظر میرسد قرار است پس از مرگ باز به هم ملحق شوند: لوکینو [ویسکونتی] و پیر پائولو [پازولینی] دو تن از سینماگرانی هستند که کالاس صدا میزند (او تنها نقش سینماییاش را برای پازولینی بازی کرد؛ «مدهآ» که در سال ۱۹۶۹ ساخته شد.)
تماشا کنید : نمایشنامه خوانی الکترا
این اسطوره اپرا، زندگی پر سر و صدایی داشت و همین طور مرگی زودهنگام و غیر قابل باور. زمانی که در خانهاش در پاریس سکته کرد، تنها پنجاه و سه سال داشت، اما چند سالی میشد که گوشهگیر شده بود. آبراموویچ در صحنه نهایی سعی دارد این تنهایی را بازسازی کند، با شکستن گلدان، حرف زدن با خود و پیش رفتن آگاهانه به سوی مرگ.
برای مطالعه بیشتر:
او در جملات پیش از آغاز بخش انفجار عصبی، به ما یادآوری کرده بود که مرگ میتواند رهایی بخش هم باشد. حال و هوای صحنه آخر نوعی رهایی را تداعی میکند، جایی که هنرمند در تنهایی خودش غرق شده و مرگ، او را در لباس شکوهمند سفیدی با خود میبرد. اما چیزی که میماند یأس و اندوه اطرافیانی است که سیاهپوش میشوند. خدمتکاران بر روی تمام اسباب و اثاثیه خانه پارچه سیاه میکشند تا جای خالی او حس شود؛ هنرمندی که با صدای جادوییاش برای همیشه جاودانه شد و اپرای آبراموویچ به ما میگوید که او همین جا در کنار ماست.