استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
آواز بوقلمون «Universal Language» ساخته متیو رانکین که در بخش دو هفته کارگردانان جشنواره کن ۲۰۲۴ به نمایش درآمد، یکی از عجیبترین فیلمهای امسال است از فیلمسازی کانادایی که عاشق ایران و زبان فارسی است. او حالا در فیلم غریبش یک ایران در دل کانادا بنا کرده که سه شهر مختلف را به هم پیوند میزند: تهران، مونترال و وینیپگ.
فیلم با نشان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز میشود اما با یک شوخی جالب:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان وینیپگ (شهری در کانادا که غالب اتفاقات فیلم در آنجا میافتد و محل تولد خود فیلمساز است که در فیلم نقش اصلی را هم خودش بازی میکند با نام کوچک خودش).
از همین ابتدا با ادای دینی به فیلمهای قدیمی ایرانی و البته انبوه فیلمهای شناخته شده کانون پرورش فکری روبرو هستیم. تونالیته رنگها و فضاسازی، فیلمهای اولیه کیارستمی را به خاطر میآورد، به ویژه فیلم گزارش. از طرفی فضای کلاس درس و اتفاقاتی که بچهها رقم میزنند، دقیقاً مشابه فیلمهای کانون است که رفتهرفته تماشاگر آشنا با آن فیلمها را به فضایی ایرانی دعوت میکند، اما بعدتر زمان و مکان درهم آمیخته میشود به شیوهای سوررئال. رانکین می گوید:
«همه اینها از زندگی بیمعنی من میآیند؛ وقایع داستان مستقیم از تاریخچه خانوادهام بیرون کشیده شدهاند، تعدادیشان از زمانی که در ایران بودم و همینطور از رویاهای رازآلودی که پس از مرگ والدینم داشتم.»
دو بچه به یک اسکناس برمیخورند که زیر یخها دیده میشود و سعی دارند آن را در بیاورند تا با کمک آن برای دوستشان که عینکاش را گم کرده، عینک تازهای بخرند. این خاطرهای است که فیلمساز از اتفاقی که برای مادر بزرگش در سال ۱۹۳۱ رخ داده وارد فیلم کرده، اما حالا این اتفاق در فیلم شبیه به «خانه دوست کجاست» عباس کیارستمی و «بادکنک سفید» جعفر پناهی میشود. فیلمساز میگوید: «فیلم درباره این است که چطور “آنجا” ، “اینجا” هم هست و چطور همه اطرافیان تو خود تو هستند.»
اما فیلم از این لایه روایت رئالیستی به شیوه سینمای ایران فراتر میرود و به دنیای سوررئال غریبی پا میگذارد که چندان شباهتی به آغاز فیلم ندارد و در واقع از جریان اصلی سینمای جشنوارهپسند ایران دور میشود و فضایی میسازد که رفتهرفته در آن نقش بچهها هم کمرنگتر میشود.
از جایی به بعد فیلم با متیو همراه میشود؛ با خود فیلمساز که از شغل بیهودهاش در کبک کانادا خسته شده و حالا میخواهد به وینیپگ بازگردد تا پس از سالها مادرش را پیدا کند. از اینجا همه اتفاقات بیشتر و بیشتر سوررئال میشوند و پای بوقلمونها هم وسط کشیده میشود و همه چیز در وجهی طنزآمیز موقعیتهای تلخی را شکل می دهد که فیلمساز از ما میخواهد به آن بخندیم.
تنهایی آدمها مایه اصلی فیلم را شکل میدهد، اما این تنهایی هم دستمایه شوخیهای جذابی است که فضای غیر واقعی فیلم را واقعی جلوه میدهد. در واقع فیلم به ترکیب غریبی از کمدی و سیاهی بیحد و اندازه میرسد که بی تردید آثار روی اندرسون را به خاطر میآورد. فیلمهای روی اندرسون تصویر طنزآمیز شگفتانگیزی هستند از مردمان اسکاندیناوی که به نظر میرسد فیلمساز با ذکاوت بسیار، درون این مردم و این فرهنگ را به شیوهای طنزآمیز روایت میکند. اینجا هم فیلمساز دقیقاً – به تأسی از استاد- همین راه و روش را ادامه میدهد، اما نکته جالب و غریب این است که او مردمان کانادایی را روایت نمیکند، بلکه آدمها و فرهنگ ایرانی دستمایه او هستند. از فیلمسازی که سالها پیشتر به عشق سینماگران ایرانی به این کشور سفر کرده بود تا سینما بخواند و از آنها بیاموزد، اما این اتفاق در ایران میسر نشده و به جای آن فیلمساز عاشق فرهنگ و مردم ایران شده و سالها صرف یاد گرفتن زبان فارسی کرده است. در نتیجه نگاهش در فیلم، نگاهی توریستی و توأم با ذوقزدگی نیست، برعکس با نگاه درونیتر و جذابی روبرو هستیم که صرفاً محدود به فضاسازی- از دورهگردها تا مغازهها- و استفاده از زبان فارسی برای خلق فضایی اگزوتیک نیست، بلکه فیلم اصلاً و اساساً با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی پیوند میخورد.
فیلم در انتها به ابتدای فیلم باز میگردد و به شکلی شخصیتهای جداافتادهاش (از جمله بچهها) را با هم پیوند میزند، اما در بخشهایی از روایت کم میآورد و مشخص نیست منظور سازنده دقیقاً چیست. قصه تنهایی شخصیت اصلی با جابجایی شخصیتها در انتها پیچیدهتر میشود و فیلمساز نیاز به توضیح بیشتری نمیبیند، در حالی که صحنههای پایانی برای تماشاگر سوالات بی پاسخی را شکل میدهد که فیلم به آنها جوابی نمیدهد.
برای مطالعه بیشتر:
روایتی متفاوت از مهاجرت: “ستاره بازی” فیلمی که شما را به فکر فرو میبرد
جدای از این اما فیلم مملو است از صحنههای به یادماندنی که به ویژه برای تماشاگر ایرانی به یادماندنیتر است. جز اشارهها و مواردی که فیلمساز مستقیم از سینمای ایران وام میگیرد، فیلم در نهایت ادای دینی است به سینما در اشکال مختلف: از برادران مارکس که مستقیم به آن اشاره میشود (فیلمساز میگوید که در هشت سالگی هر روز خودش را شبیه به گروچو مارکس میکرده و به مدرسه میرفته و حالا در فیلم یکی از بچهها که خودش را به شکل این بازیگر درآورده، میگوید که میخواهد در آینده گروچو مارکس بشود و بعدتر معلم در تنبیه بچهها، همهشان را در یک کمد جا میدهد که اشارهای است به صحنهای از یکی از فیلمهای برادران مارکس) و در کنار آن ادای دینی به سینمای اروپای شرقی و صد البته از همه مهمتر تقدیم نامهای با عشق به روی اندرسون و سینمای ایران.